درد تنهایی

یک درد دل :

زمانی که در اوج باهم بودن دیگرن در میابی که نتهایی مانند یک درخته رسته در شن وحشت به سراغت می آید . وحشت از مرگ در باران تنهایی ، وحشت از بی عشق پیر شدن ، ترس از فردا که دوباره در این دایره ، دایره زندگی فروافتاده در ورطه تراژدی تکرار و هر روز مثل روز پیش بودن و اشتراک در یک چیز و لمس چیزی که از درون تو را یک قدم به ذوب شدن میکشاند واین روزها که دیگر نه سالم هستند و نه سرشار تا پایان قدمها تورا همراهند و روزهای بی کسی همه خاکستری رنگند و من با کوچه ها واگویه می کنم غم تنهایی خویش را و نمی دانم چه زمانی حوصله کوچه ها سر میرود .

عمری است که آفتاب نیمه تموز تن تنهایی من را می سوزاند و تنی نیست که در سایه تکیه گاهش نفسی به آسودگی و چشمان خسته ام را به خواب بدون احساس تنهایی بسپارم .

وای! کاش این رنج زندگی روزی تمام شود چون زندگی برای مانند منی رنج است و درد . و ای خدا ! ای خدایی که تو را دوست دارم و دوست داشتنم به دور از تمام ظواهر دنیایی است نه با حرکات متظاهرانه و نه با جملات عقل فریبانه ، می دانم که روزی با فرا خواندن روحم به من پاسخ خواهی داد . پس اجازه نده تا روز پرواز این درد و رنج ناگفتنی باقیمانده روح و جانم را در خود حل کند چرا که فردای بی عشق فردای تلخی خواهد بود .

 

ارسال شده توسط یک دوست .

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:17 ب.ظ

آّه............. از این درد.

پلاناریا(صدای باران) دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:38 ق.ظ http://sedaye-baran.blogsky.com

سلام عزیز.خوشحالم که با وبلاگ زیبایت آشنا شدم.هم وبلاگت هم متنهایش زیباست.امیدوار که تا همیشه بنویسی آن هم از عشق.به من هم سر بزن
بارانی باشید..از طرف یک پلاناریا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد