خلاصه ...

امروز کل حرفها مو خلاصه می کنم تو یه جمله :

دوستش دارم و با یه دنیا عوضش نمی کنم ... فقط همین !

 

سیب

امروز داشتم به سیب فکر می کردم ! حالا لابد می پرسید چرا سیب ؟

اجازه بدید همین اول کار بگم که من سیب خیلی دوست دارم ، البته خوردن سیب رو خیلی روست دارم ولی هر وقت که جایی سیب می بینم پیش خودم می گم که خدایا کاشکی به جای این سیب یه میوه دیگه می آفریدی یا اصلاً سیب نمی آفریدی چی می شد مگه ؟

هر چی بد بختی می کشیم از دست همین سیب هستش ! لابد به حرفهام می خندید ... نه اشتباه نکنید اگر شما هم یه کمی فکر کنید و متوجه بشید که چه مصیبت هایی از دست این سیب کشیدید هرجا درخت سیب ببینید اونو آتیش می زنید !

میدونید چرا همه مشکلات از سیب هستش ؟

یکی از همین سیب ها بود که سالها گذشته از یک درخت افتاد جلوی پای آقای نیوتون ، اونم گیر داد که ببینه چرا این سیب پایین افتاده ؟ چرا سمت بالا نیافتاده ؟ خلاصه جونم براتون بگه که همین سیب باعث شد که آقای نیوتون گیر سه پیچ بده که چرا این سیبه افتاد پایین ؟

خلاصه خستتون نکنم ، بالا خره سیب و آقای نیوتون دست به دست هم دادن و چند تا فرمول و قضیه و قانون رو واسه خودشون اثبات کردن ، به دنبال اثبات شدن اون قانون ها و فرمول ها دوباره یه عده بیکار دیگه پیدا شدن که توسط فرمول ها و قانون های آقای نیوتون فرمول و قضیه جدید اثبات کردن و ....

آقای من خلاصه کنم ، هر چی که امروز می کشیم ( البته منظورم در مورد درس و دانشگاه و فرمول . کنکور ... ) از دست اون سیبه هستش . حالا خداییش هم معلوم نیست که این سیبه خودش افتاده یا اینکه کسی اونو پرت کرده . حالا من دنبال این هستم که اثبات کنم که اون سیبه از درخت نیافتاده و کسی اونو به سمت آقای نیوتون پرت کرده . اگه بتونم این کار رو بکنم قانون نیوتون باطل میشه و در ادامه همه قانون هایی که با اون ارتباط دارن .

برام دعا کنید که موفق بشم .

 

دل نوشته های ...

-          اشک رازی ست

-          لبخند رازی ست

-          عشق رازی ست

 

اشک آن شب لبخند عشق ام بود ...

 

 

-          قصه نیستم که بگویی

-          نغمه نیستم که بخوانی

-          صدا نیستم که بشنوی

-          یا چیزی چنان که ببینی

-          یا چیزی چنان که بدانی ...

 

من درد مشترکم ، مرا فریاد کن ...

 

خاطره شبهای سرد ...

حدود ساعت 10:30 شب بود که درب مغارو بستم راننده ای که هر شب می اومد دنبالم منتظرم بود . از شدت سردی هوا انگشتام توان بستن قفل ها رو نداشتن . به هر مکافاتی بود کرکره مغازه رو پایین کشیدم و قفل ها رو بستم . وسایلم رو گذاشتم تو ماشین و زود سوار شدم از شدت سرما فکم مدام به هم می خورد فقط یه سلام علیک مختصر با راننده کردم و بس ...

همون مسیری که هر شب میریم و همون مویسیقی که من دوست دارم مثل همیشه . تو راه چند کلمه ای مختصر صحبت کردیم که بیشترش هم در مورد سرد شدن ناگهانی هوا بود .  تو مسیر بازم به چراغ قرمز همیشگی رسیدیم ،  نمی دونم چرا هر شب ما باید پشت این چراغ قرمز بمونیم ، نشد یه بار برسیم و این چراغ سبز باشه . راننده  مثل بقیه ماشین ها توقف کرد تا چراغ سبز بشه .  هر شب سر این چهار راه می دیدمش ولی نمی دونم چرا امشب نیستش حتماً به خاطر سردی هوا امشب رو اجازه دادن تا کار نکنه !

چشمام لابلای ماشین ها دنبالش می گشت که یه لحظه احساس کردم یکی داره با چیزی به درب و شیشه ماشین میزنه !!! سرم رو که برگردوندم دیدم خودشه ، همونی که هر شب می دیدمش با همون قد و کوچیکش که به زور به شیشه ماشین میرسید ، همون لباسهای کهنه همیشگی . یه دستش مثل همیشه تو آستینش بود و با دست دیگه اش قوطی سیاهی که همیشه همراهش بود رو گرفته بود . ولی امشب یه چیزش با شبهای دیگه فرق می کرد ، اون هم امشب از شدت سرما نمی تونست لبهاشو به هم بزنه تا مثل همیشه به اونهایی که توی ماشین نشسته اند بگه " یه کمکی به من بکنید ..."

ماشین حرکت کرد و فهمیدم که چراغ سبز شده  پسر بچه هم رفت توی بلوار تا مثل همیشه منتظر چراغ قرمز بعدی بمونه ، نمی دونم اینا باید چند تا چراغ قرمز ببینن تا رها بشن ، تا بتونن به خونشون برگردن ، اگر خونه ای وجود داشته باشه !

نمی ونم چرا اینقدر زود تحت تاثیر این جور چیزها قرار می گیرم ؟ نا خواسته اشک از چشمام سرازیر شده بود و راننده گه فهمیده بود دیگه حرفی با من نمی زد ... چرا باید یه بچه به این سن و سال تک و تنها این موقع شب توی این سرما توی مملکتی که دم از لسلام و حقوق بشر و عدالت و ... میزنه واسه سر چهار راه . گدایی کنه ؟

چیزی که من هرگز فراموش نخواهم کرد شما هم به خاطر بسپارید که اگر کانون گرمی دارید اگر سرپناهی و آغوش گرمی ، روزی مختصری و ... هیچوقت این بچه ها رو از یاد نبرید هر چند که نتونید کمکی به اونها بکنید . یادمون نره که اونها هم هموطن ما هستند ...

 

بدون عنوان ...

چقدر بده که آدم موضوع خوبی واسه نوشتن نداشته باشه . از وقتی از خونه راه افتادم تا برسم به مغازه مدام اطرافم رو نگاه کردم که شاید به موضوع خوبی بر خورد کنم . البته هر چند که ما آدم ها هر کدوم یک موضوع می تونیم باشیم ولی چیزی که بتونم الان اونو بنویسم به چشمم نخورد .

خب ولنتاین هم گذشت و خوش بحال اونایی که با دل خوش از این روز بزرگ کمال استفاده رو بردن ، اونهایی هم که نتونستن یا به نوعی به مشکل برخوردن می تونن از الان به فکر ولنتاین سال دیگه باشن .

می دونید تو مملکت ما جا افتاده که ولنتاین فقط مال دوست پسرا و دوست دختر هاست ولی به نظرم می تونی این روز رو واسه همه اونایی بدونی که دوستشون داری مثل  مادر ، خواهر ، برادر ، ... آدم می تونه عاشق مادرش باشه یا خواهرش یا ... مهم اینه که به نسبت به این احساس قشنگ بی تفاوت نباشه . بها دادن به یک همچین روزی می تونه باعث بشه تا بذر محبتی رو که تو دلهای همه ما هست جوونه بزنه .

یا علی تا بعد ....

 

ولنتاین ...

ولنتاین همتون مبارک

برای تو ...

همه عمــر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز مــــن نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتــابی که حضور و غیبت افتـــد دگـــران روند و آیند تو هــمچنان که هستــی

 

تو اگه پرنده باشی چشــمای من آسمونه راز پر کشیدنت رو کسی جــــز من نمی دونه

واسه من سخته که بی تو بنویسم مشق پرواز با صدای ســـاز خسته تر کنم گلوی آواز

 

مـــــن و تو گــــرچه اسیریم حیف از غــــصه بمیریــــم بیا تا آخــر دنیا بشینیم و پر نگیریم

جای پر زدن زمین نیست توی قلب آسمونه قصه مـرگ و جدایی تو کتاب ها جا می مونه

 

نگو عمرمون تموم شد بعد از این دیگه غمی نیست بیا فردارو بسازیم این که فرصت کمی نیست