سکوت

 

 

درست وقتی فکر می کنی که همه چیز داره خوب پیش میره ، میفهمی که طرف مقابلت چندان علاقه ای بهت نداره . 5 سال یه عمر نیست ولی زمان زیادیه واسه فکر کردن به یک نفر زمان زیادیه واسه نگه داشتن یک کلمه تو دلت تا یه روز بهش بگی .

این همه روز صبر می کنی ، تو یه لحظه فکر می کنی که حالا دیگه وقتشه ، همه توانتو جمع می کنی یه کمی این دست اون دست میکنی وبالاخره با دو تا کلمه همه چیزو رو خلاصه می کنی .." دوست دارم"

احساس خاصی بهت دست میده ! نمی دونی که خوشحالی یا ناراحت کار خوبی کردی یا بد ! وقتی با یه کمی سکوت مواجه میشی یواش یواش احساس می کنی که نه مثل اینکه حرف خوبی نزدی ، اما حالا دیگه اون میدونه !

فکر اینکه حالا چی میشه ، چی جواب میده و... از چند سال صبر کردن سخت تره ! خودتو واسه این کارت سرزنش میکنی . " ای کاش نگفته بودم – کاش باز هم صبر می کردم " ولی این وسط انگار یه چیز دیگه بهت امید واری میده ، تو برخوردهای بعدی بازم تلاش میکنی حرف دلتو کاملتر کنی ، اگه چیزی اون ته دلت مونده بدون این دست اون دست کردن بهش میگی . سکوت میکنه ! چرا؟ مگه حرف بدی زدم ؟

یه چیزایی واست عجیبه ! چرا از تو خواست که حرف دلتو تو یه جمله بهش بگی ؟ وحالا که گفتی چرا ...؟ به جوابی نمیرسی . چرا جوابهای جور واجور میده ؟ چرا هر بار یه طور متفاوت برخورد میکنه ! اینجاست که یواشکی تو دلت میگی خدایا کاش بهش نگفته بودم که می میرم براش ...!

فکر روزهایی که تو این چند سال به یاد اون سپری کردی یه جورایی ذهنت رو به هم میریزه . این همه وقت دور همه رو خط کشیدن و فقط به یک نفر فکر کردن ! به نظرم می اومد که دارم کار درستی می کنم ولی حالا چی ! پیش خودت میگی یعنی اشتباه کردم ؟ یعنی بهترین روزهای جوونی رو فقط یه یاد یک نفر از دست دادم ؟ سخته !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد