قصه عشق ...

قصه از کجا شروع شد ؟ هرچه فکر میکنم چیزی بخاطر نمیارم ! چشمانم در سیاهی چشمانت چه دیدند؟ اسیر کدام محبت تو شدم بخاطر ندارم ...  ولی می دانم داشتن تو حالا دیگه به آرزویی برای من تبدیل شده .

می دونم شاید فرصت های زیادی رو تو زندگیم از دست داده ام ، می دونم که شاید واسه رسیدن به اون چیزهایی که تو از من خواسته ای فرصت کمی داشته باشم . می دونم که تو هم مثل من نگران هستی ، احساس پاک و قشنگ تو را درک می کنم  ولی تا زمانی که تو را در آرزوهایم دارم ، تا وقتی که تو در باغچه ذهنم قدم می زنی امیدوارم به رسیدن به آنچه که تو خواسته ای .

دفتر آرزوهام پر شده از خواستن تو و امید وار که روزی خدا دفتر آرزوهای مرا بخواند ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
امیرحسین چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:44 ب.ظ http://kaftarbazan.blogsky.com

مرا لینک کن من هم تورا

امیرحسین پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:21 ق.ظ http://bigblackrat.blogspot.com

سلام
مرسی بهم سر زدی پست شما هم خیلی قشنگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد