نمی دانم ...

نمی دانم از کجا آمدی ؟ نمی دانم چطور با خاطراتم یکی شدی ، با رویاهایم ، با آرزو هایم . نمی دانم چه کردی که سفره این دل را که سالها بود دست نخورده مانده بود برای تو باز کردم . از کجا آمدی که حالا بخشی از زندگی ام شده ای ، بخشی از وجودم . اسیر کدام نگاهت شدم که 5 سال در انتظارت نشستم ؟

نمی دانم در سیاهی چشمانت چه داری که در آنها غرق می شوم ، می میرم ، زنده می شوم و دویاره به تمنای دیدن چشمانت می نشینم . با من چه کرده ای که حالا با هر نفسم می آیی و می روی و اگر نیایی ... می میرم ... نیست می شوم .  نمی دانم ...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
بانوی گمشده شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:49 ب.ظ http://perdue.blogsky.com

همه می گویند فراموش کن ! چه آسوده ! هر چه دستانم را می شویم، خاطراتم پاک نمی شوند... . آخر چگونه، چگونه هویتم را پاک کنم... ؟

زیباست... عشق زیباست.
باز هم بهت سر می زنم.

حمید حمیدیان شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:52 ب.ظ http://www.narvaan.blogsky.com

سلام مطالب خیلی با احساسی نوشتی ممنون از این که سر زدی از این به بعد همیشه سر می زنم راستی با اجازه لینکت هم می کنم.
در ضمن طراحی وبلاگت هم خیلی قشنگه

مریم دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:42 ق.ظ http://eghlima.blogsky.com

سلام آقا احسان.چون چیزی برایت تعریف نکردم دیگر به وبلاگم سرنمی زنی.اگرتوانستی تا ساعت چهاربعدازظهر اسفند به من بگو آدم خوبی هستی یانه.برای آخرین پست امسالم احتیاج دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد