نمی دانم از کجا آمدی ؟ نمی دانم چطور با خاطراتم یکی شدی ، با رویاهایم ، با آرزو هایم . نمی دانم چه کردی که سفره این دل را که سالها بود دست نخورده مانده بود برای تو باز کردم . از کجا آمدی که حالا بخشی از زندگی ام شده ای ، بخشی از وجودم . اسیر کدام نگاهت شدم که 5 سال در انتظارت نشستم ؟
نمی دانم در سیاهی چشمانت چه داری که در آنها غرق می شوم ، می میرم ، زنده می شوم و دویاره به تمنای دیدن چشمانت می نشینم . با من چه کرده ای که حالا با هر نفسم می آیی و می روی و اگر نیایی ... می میرم ... نیست می شوم . نمی دانم ...
همه می گویند فراموش کن ! چه آسوده ! هر چه دستانم را می شویم، خاطراتم پاک نمی شوند... . آخر چگونه، چگونه هویتم را پاک کنم... ؟
زیباست... عشق زیباست.
باز هم بهت سر می زنم.
سلام مطالب خیلی با احساسی نوشتی ممنون از این که سر زدی از این به بعد همیشه سر می زنم راستی با اجازه لینکت هم می کنم.
در ضمن طراحی وبلاگت هم خیلی قشنگه
سلام آقا احسان.چون چیزی برایت تعریف نکردم دیگر به وبلاگم سرنمی زنی.اگرتوانستی تا ساعت چهاربعدازظهر اسفند به من بگو آدم خوبی هستی یانه.برای آخرین پست امسالم احتیاج دارم.