پله سنگی ۲...

یه روز دیگه پسره  پای همون پله سنگی گذشت بدون اینکه خبری ازش داشته باشه ، احساس می کرد که چیزهایی که این چند وقت براش پیش اومده یه خواب بوده . شمردن لحظه ها وقتی که نمی دونی تا کی باید صبر کنی خیلی سخته انگار با هر ثانیه ای که می گذشت یکی سینه اش رو فشار می داد .

نشستن روی اون پله سنگی باعث شده بود که خیلی از خاطره های قدیمی دوباره براش زنده بشه ، پیش خودش می گفت ای کاش این پله به حرف می اومد و می گفت که چه روزهایی رو اینجا گذرندوم ... قدیمتر ها واسش یه عادت شده بود که بشینه اونجا و فکر کنه ، اما حالا احساس می کنه دیگه اون پله سنگی هم ازش خسته شده  .

سخته که تو دنیایی که این همه آدم توش هست همدمت یه پله سنگی باشه ، شاید تنها خوبیش اینه که دیگه از یه تیکه سنگ توقع نداری دلداریت بده ... دلش یاد دوران سربازی کرده بود و تنها یادگاریش که روی دیوار آسایشگاه نوشته بود که همیشه اونو ببینه و یادش کنه ؛

" بی تو ای روشنگر شبهای من       در بلـــــور اشک من یاد تو بود "

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:01 ب.ظ http://eghlima.blogsky.com

سلام تو خودت هم روی پله سنگی نشستی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد