نیاز ...

دلت می گیره ! انگار یه چیزی رو از دست دادی که خیلی بهش وابسته ای . نمی تونی با خودت کنار بیایی . فکر روزهای قشنگ گذشته بد جوری تو رو به فکر فرو می بره . دلت واسش تنگ شده و حاضر هستی خیلی چیزهارو بدی تا یه لحظه دستشو بگیری تو دستت .

می ری سروقت دفتر خاطراتت ولی دیگه حتی دفترت هم بوی گلهای  مریم رو نمیده .... دلت می گیره ، ناخواسته اشک تو چشمات جمع میشه ... آخه جرا ؟

می شینی یه گوشه و با خودت فکر می کنی ، مثل آدم بزرگ ها ! تلاش می کنی به مشکلات پیش اومده یه جوره دیگه نگاه کنی ، مثل یه تجربه ، مثل یه خاطره ... از جای خودت بلند می شی و میری کنارش می شینی .

حرف می زنی ... حرف می زنی ... تا او هم برای تو حرف بزنه . خندتون میگیره وقتی متوجه میشید که برای هیچ چی از هم فاصله گرفتید ، انگار دستت گرم شده ... آره دوباره دست اون تو دست تو هست .

محکم دستشو نگه دار و هرگز دستشو رها نکن حتی اگه خودش خواست ...