چراغ قرمز

دست و دلم به نوشتن نمیره ، دلم می خواد که بنویسم ولی نمی تونم . انگار که همه حرف هام رو یه جایی جا گذاشتم و سراغ هر موضوعی برای نوشتن میرم چیزی جز چندتا کلمه پس و پیش پیدا نمی کنم . نمی دونم چرا اینطوری شدم ! احساس تنهایی می کنم و توی تنهایی هام از خودم بدم میاد .

همه موضوعات ذهنم مثل ماشینهای شهر شده اند که چند روزیه پشت چراغ قرمز ناراحتی متوقف شدن . جقدر بده که بجای حل کردن این همه مشکلی که سر راه ما قرار داره مدام به پروپای همدیگه می پیچیم ، چقدر که درست تو یه فاصله کوتاه همه لحظه های خوب از ذهنت پاک میشه و هر چیزی رو که ناراحتت میکنه به چشم می بینی یا میشنوی ، چقدر سخته که ناخواسته پیش دیگران خجالت زده بشی ، یا برای اینکه اطرافیان از مشکلات پیش اومده چیزی متوجه نشن مدام دروغ بگی ...

 

میگذره ...

 

یا علی تا بعد

 

نظرات 4 + ارسال نظر
تانو شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:59 ب.ظ http://crazygirl.blogsky.com/

.....

موفق باشین

مسعود قربانخانی شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:05 ب.ظ http://godandi.blogfa.com

دقیقا همین حس رو من ۱-۲ هفته ای هست دارو انگار تو جو معلغ هستم.............خدا کمکمون کنه

رضا مصلحتی یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام
خسته نباشی واسه زحمتی که واسه وبلاگت میکشی
راستش من واسه اولین بار است که حرف دلم رو واسه یه وبلاگ تو اینترنت مینویسم آگه خواستی
این مطالب رو بزار تو وبلاگت؟
همیشه به این حرف معتقد بودم و به دوستان میگفتم که تو زندگی و کارتون آنقدر تند نرید که مجبور
بشن واسه متوقف کردنتون پاره آجر به سمتتون پرت کنن!
این مطلب رو تو مجله موفقیت خوندم دقیقاء یادم نیست ولی از این قرار بود که یه خانمی که معلول
بود میخواست از عرض خیابان رد بشه که یهو ویلچرش واژگون شد و افتاد زمین و از روبرو یه ماشین با سرعت زیاد داشت یه این خانم نزدیک میشد یه رهگذر متوجه این جریان شد و به ذهنش رسید که یه پاره آجر
به سمت ماشین پرتاب کنه و همین کار رو هم عملی کرد و ماشین نزدیک این خانم ایستاد و خانم از این حادثه
جان سالم به در برد.
خوب لابد میگی اینو واسه چی گفتی؟
داشتم وبلاگ احسان رو میخوندم که یهو زنگ خانه به صدا در آمد که خبر از اجازه یه نفر به خانه
رو میداد. با سرعت از پشت سیستم بلند شدم وبه طرف آیفون دویدم آخه ساعت نزدیک 3 بود پدرم خوابیده بود دکمه رو فشار دادم ولی در باز نشد مجبور بودم تا دم در برم و در رو واز کنم که وقتی وارد حیاط شدم
یهو خشکم زد دیدم داره برف میاد آخه چند روز پیش به خدا گفتم یه برف بیاد و زمین رو سفید پوش کنه که
امروز آمد راستی مامور برق بود که آمده بود کنتور برق رو بخونه بیچاره خیس خیس شده بود دلم به حالش سوخت و به خودم گفتم رضا تو که به دیگران این حرفها رو میزنی خودت غرق کارات بودی وتند و تند میرفتی چرا؟ چرا تو؟
سریع آمدم و به ذهنم رسید این مطالب رو بنویسم.
خیلی داستان وار شد نه؟ اولین باره واسه وبلاگ مینویسم خودتون ببخشید دیگه
آگه خواستی بگو بازم براتون مطلب بنویسم
به امید کمک به بیکدیگر.

ایدا پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:27 ق.ظ http://chashmaneabi.blogfa.com

أفرین
خیلی خوبه
به کارت ادامه بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد