حقیقت تلخ ...

نفس نفس می زنی ... خسته شدی . از نا راحتی به خودت می پیچی که چرا دیگران در قبال تو به مسئولیت هاشون عمل نمی کنند . یه عمری منتظر بودی تا کارت درست بشه تا شرمنده اونی که دوستش داری نشی . هر دری رو می کوبی با نا امیدی جوابی نمی گیری انگار هیچکس حاضر نیست که کمک تو بکنه .

اینقدر پا فشاری می کنی و اینقدر این طرف و آن طرف می زنی که همه رو از رو میبری ، بالا خره یکی این وسط پیدا میشه که به کارت رسیدگی کنه . تازه می فهمی که خیلی وقت پیش کارت تموم شده بوده و بخاطر تنبلی آقایان عزیز کرده تابحال منتظر ماندی چون کسی نبوده که حاظر بشه کارت رو انجام بده و به کارها رسیدگی کنه ...

هر چند که خیلی خسته ای ولی ته دلت از خوشحالی داد می زنی ... که بالاخره درست شد ، حالا دیگه به قولم عمل کردم ... می رسی خونه . از خستگی می افتی ، دلت می خواد زنگ بزنی و بهش همه چیز رو بگی ولی این وسط یه چیزی جلوی تو رو می گیری ، شاید یه چیزی مثل همونی که تا حالا به اینجا رسونده تو رو ...مکث می کنی ! شب تلفنی حرف می زنی و لی چیزی به روی خودت نمی آوری . حرف توی حرف میآد ، دلت می خواد حالا که همه چیز درست شده یرای آخرین بار امتحانش کنی ، یه امتحان کوچولو . سکوت می کنی . به حرف می آد و میگه برام خواستگار اومده ....

خشکت میزنه . جدداً ! خب ادامه بده ... قراره فردا بیان خونمون . فلانی معرفی شون کرده . البته من که جوابم معلومه . راستی مامانت کی زنگ میزنه ؟ کارت توی ... چی شد ؟ خبری نشد ؟

جواب میدی : با اینکه کارتهای پرسنلی خودت توی دستته ولی یه جوری صحبت می کنی که دیگه ادامه نده .

 فردا میشه .

 سر کاری ولی اون خبر نداره . چند تا اس ام اس نا قابل آخرش به ناراحتی میرسه اینقدر که خواهرش میاد و اس ام اس میزنه که ...

ناراحت می شی ! دیگه اس ام اس نمی زنی . پیش خودت می شینی و فکر می کنی . دلت می گیره ، شب که به خونه بر می گردی مادرت می فهمه که ناراحتی از تو علت رو می پرسه ... گیر میده تا بهش بگی ... می گی بهش ، براش خواستگار اومده ... ناراحت میشه . تازه اونوقته که می فهمی بی دلیل ناراحت نبودی .

اخر شب میشه . تلفنی با هم صحبت می کنید . از خواستگاره می پرسی ...

 

-          خوب بود از تو پر تر بود

-          لیسانسه

-          ماشین داره

-          برخوردش که خوب بود ولی من باهاش حرف نزدم

-          موبایلشو جا گذاشته موبایل منو گرفت زنگ بزنه ...

-          با هم حرف زدیم

-          در مورد ایمان پرسید بهش گفتم ... ( من با هاش حرف نزدم)

-          ولی من دلم جای دیگه هستش

-          ظاهراً که خوب بود

-          فکر کنم که مامانم بدش نیومد

-          بابام که خیلی ازش خوشش اومد

-          از نظر بابام کار تموم شده هستش

-          ولی من دلم جای دیگه است

-          ...

 

می مونی چی بگی . چرا اینکا رو کرده ؟ اون که همیشه می گفت ... چطور خونوادش در اولین دیدار طرف رو شناختن ؟ ملاکشون چی بوده که تو جلسه اول همه چیز تموم شده قلمداد میشه ، مگه میشه که یه نفر رو ...

لابلای افکارت صداشو میشنوی که میگه : کار تو چی شد . بغض گلو تو فشار میده . داستان رو تعریف میکنی ، نا خواسته قطره های اشک از گوشه چشمات میره ... در آخر بهش میگی که امروز سر کار بودی . خوشحال میشه . گریه اش می گیره ...

ولی حرفهای امشب اون از ذهنت بیرون نمیره . چطور دلش اومد ؟ نمی تونست بخاطر تو رد کنه ؟ نمی تونست که قبولشون نکنه ؟ حتماً باید بازم بهش می گفتی که چه کار کنه ؟ آرزوی اینکه یه کاری رو خودش نگفته انجام بده به دلت می مونه ... از مادرت بخاطر اون خجالت می کشی .

صحبت دوباره ادامه پیدا میکنه ولی اینبار لحن حرف زدن فرق کرده .

-          خب ! می دونستم .

-          فهمیده بودم که درست میشه

-          باورت میشه ؟

-          ...

-          یه چیزی بپرسم ؟

-          ناراحت نمیشی ؟

-          ناراحت نشی ها ...

-          حقوقش چقدره ؟

-          ؟؟؟

 

خشکت میزنه ! چی ؟ حقوقش ! نمی دونم ... نپرسیدم

درد توی سرت می پیچه . هر چی حرف واسه گفتن داشتی از ذهنت پاک میشه . حالا دیگه همه چیز فرق کرده . اگه امشب بعد از این همه وقت فهمیدی که ملاک خانواده اش برای انتخاب چی هست ، حالا اینم فهمیدی که این موضوع کلیه... ملاک این وسط چیزی غیر از اونی هست که توی گوش تو زمزمه می کرد.

تازه فهمیدی واسه انتخاب کردن اسکناس ها رو وزن می کنن نه چیز دیگر رو ....

باشه ...

دیر نیست ، هنوز هم اتفاقی نیافتاده .

 

خداحافظی می کنی . مثل همیشه ... ولی بعدش بازم دونه دونه یه چیزایی از چشمات می ریزه . فکر می کنی . همه روزها رو ... همه حرف ها رو ... همه چیزهایی که دلت می خواست ولی به زبون نیاوردی ... همه موقعیت هایی رو که تو هم داشتی و می تونستی انتخاب کنی ... همه روزهایی رو که واسه رسیدن به بعضی چیزها تلاش کردی ...

 

کف دستت رو نگاه می کنی ، خوب حقت رو کف دستت گذاشت ... هر چی دلش خواست گفت هر کاری که دلش خواست کرد . آخرش هم مثل همیشه   من منظورم این بود ... من نمی خواستم ... من اشتباه کردم ... من ...

 

ولی اینبار دیگه نه ... درست تصمیم می گیری همون کاری رو می کنی که تو ذهنت هست .