زمستون

یه زمانی خودم بودم با همین وبلاگ خاک گرفته ، یه پله سنگی ، یه دنیا غم و یه آرزوی بزرگ . خیلی گذشت ، خیلی گذشت ... خیلی  . خیلی وقت روی اون پله نشستم و از اون بالا مردم رو تماشا کردم تا به آرزوم نزدیک و نزدیکتر شدم ، بازم گذشت و ...

بهار بود که فهمیدم خیلی به آرزوم نزدیک شدم ، دیگه اونو کنارم احساس می کردم . همه وجودم پیش رسیدن به اون بود ، نفهمیدم کی هوا ابری شد ... یواش یواش ابرها بیشتر شدن ، خورشید محبت پشت ابرهای تیره زندانی شد . همه جا تاریک شده بود ، چیزی رو نمی دیدم ، حتی آرزوی به اون بزرگی رو ، فقط صداشو می شنیدم ...

با دلهره دنبال روشنایی می گشتم تا آرزوم رو پیدا کنم و دستش رو بگیرم ، خسته شده بودم ، لابلای صدای نفس هام صدای تپیدن قلبم رو می شنیدم ، بالاخره به روشنایی رسیدم ، حالا دیگه وقتش بود تا دستش رو بگیرم ...

اما ...

تازه دستم رو دراز کردم که باد سرد زمستونی اونو از کنار برداشت و برد ... دلم یخ بست ، دست سبزم زرد شد .، دیگه کنارم نبود ...

 

حالا خودم موندم کنار روشنایی که دیگه نیازی بهش ندارم ، بازم تنها با همون وبلاگ قدیمی خاک گرفته که چیزی نموده دیوارهاش فرو بریزه ، پله سنگی که نمی دونم هنوز هست یا نه ! ، روشنایی که دیگه بهش نیازی ندارم و آرزوی بزرگی که دیگه ندارم ... همین

خدایا چرا اینقدر زود زمستون شد ؟