پله سنگی ۲...

یه روز دیگه پسره  پای همون پله سنگی گذشت بدون اینکه خبری ازش داشته باشه ، احساس می کرد که چیزهایی که این چند وقت براش پیش اومده یه خواب بوده . شمردن لحظه ها وقتی که نمی دونی تا کی باید صبر کنی خیلی سخته انگار با هر ثانیه ای که می گذشت یکی سینه اش رو فشار می داد .

نشستن روی اون پله سنگی باعث شده بود که خیلی از خاطره های قدیمی دوباره براش زنده بشه ، پیش خودش می گفت ای کاش این پله به حرف می اومد و می گفت که چه روزهایی رو اینجا گذرندوم ... قدیمتر ها واسش یه عادت شده بود که بشینه اونجا و فکر کنه ، اما حالا احساس می کنه دیگه اون پله سنگی هم ازش خسته شده  .

سخته که تو دنیایی که این همه آدم توش هست همدمت یه پله سنگی باشه ، شاید تنها خوبیش اینه که دیگه از یه تیکه سنگ توقع نداری دلداریت بده ... دلش یاد دوران سربازی کرده بود و تنها یادگاریش که روی دیوار آسایشگاه نوشته بود که همیشه اونو ببینه و یادش کنه ؛

" بی تو ای روشنگر شبهای من       در بلـــــور اشک من یاد تو بود "

 

پله سنگی ...

از همه جا دلش گرفته بود ، اینقدر تحت فشار و مشکلات قرار گرفته بود که دلش می خواست چشماشو روی همه چیز ببنده ، چشماش پر از سکوت شده بود ، تا مرز نا امیدی پیش می رفت ولی تو آخرین لحظه هایی که از همه جا نا امید می شد باز هم یاد یک نفر بهش دلگرمی می داد ، ته دلش به همه مشکلاتش یه لبخند کوچیک میزد و تلاش می کرد تا بجای هر مشکلی به اون فکر کنه که یه عمر آرزوی داشتنش تو دلش بوده ...

چشماشو می بست تا لحظه ها رو تو دلش تند تند بشماره تا شاید این لحظه ها زود تر بگذره ، قدیم ترا وقتی که دلش اینجوری می گرفت و قتی که خیلی احساس تنهایی می کرد خیلی از لحظه هاش رو روی یکی از پله های سنگی کوهی می گذروند که از بچگی با برادرش می رفت . ولی حالا دیگه پیش خودش می گفت ؛ اون واسه زمانی بود که تنها بودم ، اما حالا کسی هست که بهش دل بستم ، حالا دیگه یه نفر تنهایی هام رو پر کرده ...

خدا خدا می کرد که زودتر اون رو ببینه تا واسه لحظه ای همه مشکلاتش رو فراموش کنه . بالاخره به ارزوش رسید و روز دیدارشون فرا رسید . زیاد از با هم بودنشون نگذشته ، چیزی واسه گفتن نداشت اما دلش پر بود از شنیدن ولی کسی حرفی نمی زد . فکر کرد که اون کمکش می کنه تا لحظه های سختش راحت تر بگذره ولی تا دستشو دراز کرد تا از اون کمک بخواد دوستش یه کمی سکوت کف دستش گذاشت و ...

چیزی به روی خودش نیاورد ولی تو دلش گفت من همونم که یه لحظه طاقت ناراحتی تو رو نداشتم ... بعدش سکوتی رو که تو دستش بود رو تو دلش پنهان کرد تا دیگران نبینند . بغض گلوشو فشار میداد ولی نمی تونست گریه کنه چون قول داده بود که دیگه این کار رو نکنه . حالا که پسره حرفی واسه گفتن نداشت دیگه از اون همه صحبت های قشنگ خبری نبود ، دیگه کسی نبود تا لحظه ها رو با حرف های دلش پر کنه .

...

وحالا بازم همون پله سنگی پای کوه شده هم دم پسره مثل قدیما ... می شینه اونجا و با خودش فکر می کنه چرا فقط تو شادی ها همدیگر رو می خواهیم ؟ ...

 

غزل نا تمام ...

-          به هــــر تار جان ام صــــد آواز هست

-          دریغــــا که دستی به مضـراب نیست

-          چو رویا به حسرت گذشتم ، که شب

-          فرو خفت و با کس سـر خواب نیست

 

 

"  زنده یاد شاملو "

 

اندوه ...

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین ؟

چه دل آزارترین شـــد چه دل آزار تــرین ....

 

همه هستی ام ...

-          همه عمــــر بر ندارم ســر از این خمــار مسـتی

-          که هنــــوز من نبـــودم که تو در دلـــم نشستی

 

-          واسه من سخته که بی تو بنویسم مشق پرواز

-          با صــــــدای ســـاز خـسته تر کنم گلـــــوی آواز

 

گل ...

-          گل زیباست

-          و بر شاخه زیباتر

-          ولی ...

-          تو زیباتر از گلی برشاخه هستی

-          آنقدر که در تو غرق می شوم

-          سکوت می کنم

-          تا تو را با وجودم حس کنم

-          و حالا ...

-          در زمان بوئیدن تو ای گل زیبای من

-          فاصله هایمان به اندازه یک نفس است ...

شرمندگی ...

چند وقتی هست که فکرم خیلی مشغوله . دلشوره اینکه چطوری باید به بعضی چیزها برسم لحظه هام رو خراب می کنه . ترس از اینکه یه روزی شرمنده کسی بشم ، کسی که حالا تصمیم گرفته منتظر من بمونه ! خدا اون روز رو نیاره که مجبور بشم سرم رو پایین بندازم . این روز ها انگار همه چیز دست به دست هم داده تا من مدام با مشکلات دست و پنجه نرم کنم .

این وسط یه چیزی دلم رو گرم میکنه ، حالا دیگه این وسط یه نفر دیگه هم هست که داره دعا میکنه تا مشکلاتمون زودتر حل بشه .