اما ...

شاید کم حرف بزنه ، شاید خیلی چیزهارو که آدم آرزوی شنیدنش رو داره هیچوقت به زبون نیاره ، شاید واکنش خاصی نسبت به حرف هایی که بهش می زنم نشون نده شاید ... اما میدونم توی دوستیش چیزی رو از من دریغ نمی کنه ، همیشه دلگرمم میکنه و صداقت توی حرف هاش رو تو چشماش می بینم ، می دونم و احساس می کنم که دوستم داره و همین کافیه ...

روم نمی شه بهش بگم که دلم می خواد خیره به چشماش بشم ، روم نمی شه که بهش بگم یه عمر آرزوم بوده که تصویر خودم رو فقط تو چشمای اون ببینم ، روم نمی شه بهش بگم که روزی بخاطر نداشتن تو بغض گلویم را فشار می داد و حالا خوشحالی داشتن تو بغض شیرینی میشه توی وجودم .

 

یادمان باشد ...

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان
با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم

 

بر گرفته از وبلاگ نوشته  (سید مجید )

حاجت ...

-          دو تا گل دسته و یک گنبد

-          و من که فــــقـــط

-          صدای نفس هام رو می شنوم

-          و ضربان قلبـــم را

-          که چیزی را می خواهد

-          یا کســــــــــی را

-          نزدیک می شـوم

-          دستانم را دراز می کنم

-          پنجره خانه اش را می گیرم

-          صدایش می کنم تا

-          کمک کند مــــــرا

-          تا تو را داشته باشم

-          در کنار خــــــودم

-          برای همیشه

-          تا ابد ...

 

انشا ا...

 

سید مجید ...

به جرات میگم که هر چه هستم ، اگر ذره خوبی در من هست ، همه اش از لطف یک برادر دلسوز است . از وقتی که بخاطر دارم رابطه نزدیکم را با برادرم بخاطر می آورم و راهنمایی های دلسوزانه اش را . تو خاطره هام شبهایی رو به یاد می آورم که مجید تا صبح درس می خوند و من که هنور نوشتن بلد نبودم در کنار اون تمرین می کردم که چطور اسم خودم را بنویسم و او با حوصله راهنمایی ام می کرد ، نیمه شب خسته روی همان کاغذ خط خطی خوابم می برد و صبح که چشمانم را باز می کردم می دیدم که کنار برادرم خوابیدم ... به یاد روزهایی می افتم که بخاطر کارهای بدم جریمه ام می کرد ، به نظرم توی همه جریمه شدن ها تمیز کردن اتاق از همه راحت تر بود ، ولی همیشه بعد از تمام شدن جریمه هر چند که لبخندی توی صورتش نبود ولی محبت رو میشد توی چشماش دید و باز هم چند بوسه که همه چیز را تمام می کرد ...

هنوز که هنوزه دلم واسه اون روزها تنگ میشه و دلم می خواد یه بار دیگه مثل اون زمان ها جریمه بشم دلم می خواد یه بار دیگه مثل همون زمان ها بوسم کنه ... یادم میاد که بخاطر اولین روزی که شروع به نماز خوندن کردم یه اسکناس 20 تومانی به من داد که یه دنیا برام ارزش داشت ، چیزی که همیشه بخاطر دارم اینه که هر وقت حرکت خوبی رو از من می دید همیشه تشویقم می کرد و هیچوقت بی تفاوت از کنارم نگذشت . یادش بخیر که بخاطر دور شدن از خونه دوچرخه ام رو قفل می کرد و من ناراحت از اینکه چرا این کار رو می کنه ؟ ولی حالا اگر حداقل آدم سالمی هستم و دچار انحراف نشده ام همه اش را مدیون دلسوزی های برادرم هستم . به امید روزی هستم تا بتوانم ذره ای از لطف او را جبران کنم .

انشا ا...

 

کسی هست ...

-          کسی هست در دلم

-          در اتاق تنـــــهایی ام

-          در لابلای سکــــــوتم

-          در اوج فـــــــریادهایم

-          کسی هست حـــالا

-          تا با او نجــــــــوا کنم

-          کسی هست تا برایش از خودش بگویم

-          از چشمانش ودل مهربانی که در سینه دارد

-          کسی هست که با آمدنش سکوت دلم را می شکند

-          ومن خیره به چشمانش ...

-          حرف هایم را از یاد می برم !

-          کســــــی هست ...

-          کـــــه دوستش دارم

 

خزان ...

هنوزم آسمون دلم گاهی وقتها ابری میشه و باز هم چند قطره ای از ابر دلم روی گونه هام می چکه . باد سردی توی رویاهام شروع به وزیدن می کنه و من سردم میشه . می مونم توی این هوای سرد نمناک به کجا پناه ببرم .

صدای سوت گذشت زمان تو دلم می پیچه و من سردرگم برای پیدا کردن سرپناهی .

حالا دیگه حتی اونهایی که سر سفره دلم نشسته اند توی این هوا در خونه شون رو به روم باز نمی کنن ... چرا ؟ چرا باید بجای دلگرم کردن از زمستان برایم بگویند و برف و سرما . چرا باید تو بهار آشنایی جاده دلم پر باشه از برگ خزان ...

جوابی برای سوالاتم پیدا نمی کنم . خجالت زده از دلم سرم رو پایین می اندازم و به راهم ادامه میدم ، باز هم تنها ...

 

هدیه ...

می دونی به چی فکر می کنم ؟ به اینکه اگر نمی تونستم حرف دلم رو بهت بگم چقدر افسوس می خوردم . حیف بود اگه  این همه احساسی که نسبت به تو داشتم و دارم رو بیان نمی کردم و تو بی خبر از دل من به آینده فکر می کردی در حالی که من فقط به تو فکر می کردم . چقدر سخت بود اگر بی آنکه حرفی به تو می زدم تو رو از دست می دادم و من می موندم و خاطره همه شبهایی که تنها توی کوچه ها قدم می زدم ، تنها با یاد تو ...

از وقتی که به دلم نشستی ، هر چند که با تو نبودم ولی یاد تو همیشه شیرین ترین خاطره ذهنم بوده و هست ... همیشه از اینکه نتونم حرفم رو بهت بگم دلم پر از سکوت می شد و ذهنم در لابلای اما ها و اگرها با نگرانی  به دنبال دریچه امیدی برای داشتن تو می گشت ...

وحالا تو عزیز ترین چیزی هستی که خدا به من هدیه کرده