خاطره

 

یادم نمیره آخرین جلسه آموزشگاه وقتی داشتم از کلاس بیرون می اومدم صدام کرد . ایستادم تا ببینم چی می خواد بگه ! بعد از یک سلام و علیک مختصر یه کاغذ تا خورده از لای کتابش در آورد و به من داد ، هنوز ازش نپر سیده بودم این چیه که گفت اگه میشه خوندنشو بذارید واسه یه جای دیگه جوابشو هم روز گرفتن نتیجه ها بهم بدید !بعد  خداحافظی کرد و رفت .

کاغذ رو توی کیفم گذاشتم تا برسم خونه ، میشد حدث بزنی که توی اون چی نوشته شده  ، اما خدا خدا می کردم که چیزی جز اونی باشه که تو ذهنم بود . دیر وقت رسیدم خونه و حوصله شام خوردن نداشتم رفتم پشت میز کامپیوترم نشستم و کاغذ رو از توی کیفم در آوردم و شروع کردم به خوندن .

اولین کلمه رو که خوندم تا آخر نامه رو فهمیدم . قشنگ نوشته بود و فکر می کنم که تمام احساس خودش رو توی اون نامه بکار برده بود و تلاش کرده بود همه چیز رو کامل و خلاصه بهم بگه . اصلاً فکرش رو نمی کردم که کسی که سر کلاس سرش همیشه پایین بود آسه می اومد و آسه میرفت یه روزی یه همچین کاری بکنه ، نه اینکه بگم کار بدی کرده نه ولی از اینکه اون این کار رو بکنه تعجب کردم .

 

1 هفته ای تا گرفتن جواب آزمونمون فرصت داشتیم . هر روز که می گذشت دلهره من بیشتر میشد . هر چقدر با خودم فکر کردم نتونستم به نتیجه ای برسم ، چیکار باید می کردم ؟ چی باید جواب میدادم ؟ خیلی وقت بود فکر و خیال کس دیگه ای ذهن منو مشغول کرده بود ، خیلی وقت بود که دلم پیش کس دیگه ای ...

 

بالاخره روز گرفتن نتیجه ها رسید ، بدون اینکه فکری کرده باشم یا اینکه تصمیمی گرفته باشم راه افتادم به آموزشگاه که رسیدم هیچکدوم از بچه ها اونجا نبودن ، نفس راحتی کشیدم و سریع رفتم که نتیجه ام رو بگیرم و زود برگردم . کارم که تموم شد و نتیجه امتحانو گرفتم و از اینکه تونسته بودم بالاترین نمره کلاسو بگیرم خوشحال بودم . مدارکمو توی کیفم گذاشتم که برگردم خونه ! دم در که رسیدم دیدم منتظرمه ، سرش مثل همیشه پایینه و ... خشکم زده بود نمیدونستم چکار باید بکنم ؟ یواش یواش به راهم ادامه دادم دو سه قدمی جلو نرفته بودم که منو دید و ...

اومد جلو و سلام و علیک و ... بی مقدمه پرسید : فکراتو کردی ؟

موندم چی بگم ! گفتم از بابت نامه قشنگت ممنون . خیلی ...  که پرید وسط حرفم  و گفت فکراتو کردی ؟

خدایا چی باید می گفتم ؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم من به درد تو نمی خورم . هیچی نگفت ! گفتم میدونی ؟

گفت چی رو ؟ با کس دیگه ای دوستی ؟ گفتم نه بخدا ولی دلم پیش کس دیگه ای هستش نمی تونم دوست خوبی برای تو باشم . ناراحتی رو تو چشماش می دیدم گفت اونم که تو دلت پیشش گیر کرده تو رو می خواد ؟ گفتم اون خبر نداره نمی دونم ؟ با تعجب پرسید واقعاً تو فقط بخاطر این داری جواب رد میدی فکر کردی من بچم نمی فهمم !

چند بار پیشش قسم خوردم که چیزی جز اینکه دلم جای دیگه هستش نیست . نمی دونم باورش شد یا نه ؟ خدا حافظی کرد و رفت و لی به چشم خودم دیدم که اشک تو چشماش حلقه زده بود . دیگه حالم از خودم به هم می خورد ...

فکر اون صحنه تا مدت ها از ذهنم بیرون نمیرفت و همیشه خودم رو سرزنش می کردم که چرا اینطور شد . چند روزی از این ماجرا گذشت و یک روز وقتی آیدی یاهو خودم رو وارد کردم تا از سرویس یاهم مسنجر استفاده کنم یه پیغام از کسی داشتم که آی اون اصلاً برام آشنا نبود ، بدون مقدمه نوشته بود که " آرزو می کنم به اونی که دوستش داری هیچوقت نرسی " . خب اول خیلی جا خوردم و یه حدث هایی زدم که کی و چرا این پیغام رو برام گذاشته !

الان مدت زیادی از اون روزها میگذره ولی هنوز که هنوزه بعضی وقتها بازم برام پیغام میذاره وهمون آرزوی همیشگی رو میکنه ... این اولین بار بود که اون اتفاق افتاد ولی آخرین نبود او روز فکر می کردم که درست ترین کار ممکن رو کردم و به نظرم درست نیست وقتی کس دیگه ای رو دوست داری رو پشت بوم دل کس دیگه ای بشینی اما ...

کاشکی روم میشد بهش میگفتم بالاخره تو به آرزوت رسیدی  ...

حالا دیگه واقعاً نمی دونم که کار درستی کردم که فقط به یاد یک نفر این همه سال صبر کردم ؟