قصه عشق ...

قصه از کجا شروع شد ؟ هرچه فکر میکنم چیزی بخاطر نمیارم ! چشمانم در سیاهی چشمانت چه دیدند؟ اسیر کدام محبت تو شدم بخاطر ندارم ...  ولی می دانم داشتن تو حالا دیگه به آرزویی برای من تبدیل شده .

می دونم شاید فرصت های زیادی رو تو زندگیم از دست داده ام ، می دونم که شاید واسه رسیدن به اون چیزهایی که تو از من خواسته ای فرصت کمی داشته باشم . می دونم که تو هم مثل من نگران هستی ، احساس پاک و قشنگ تو را درک می کنم  ولی تا زمانی که تو را در آرزوهایم دارم ، تا وقتی که تو در باغچه ذهنم قدم می زنی امیدوارم به رسیدن به آنچه که تو خواسته ای .

دفتر آرزوهام پر شده از خواستن تو و امید وار که روزی خدا دفتر آرزوهای مرا بخواند ...