نمی دانم ...

نمی دانم از کجا آمدی ؟ نمی دانم چطور با خاطراتم یکی شدی ، با رویاهایم ، با آرزو هایم . نمی دانم چه کردی که سفره این دل را که سالها بود دست نخورده مانده بود برای تو باز کردم . از کجا آمدی که حالا بخشی از زندگی ام شده ای ، بخشی از وجودم . اسیر کدام نگاهت شدم که 5 سال در انتظارت نشستم ؟

نمی دانم در سیاهی چشمانت چه داری که در آنها غرق می شوم ، می میرم ، زنده می شوم و دویاره به تمنای دیدن چشمانت می نشینم . با من چه کرده ای که حالا با هر نفسم می آیی و می روی و اگر نیایی ... می میرم ... نیست می شوم .  نمی دانم ...