برگ آخر !

دلم سرده ! دستم سرد ، قلمم سرد و حرف هایم در ذهنم یخ بسته . دیگر دستم به قلمم نمی رود تا کاغذی را سیاه کند ، دیگر صدایی از دلم نمی آید تا آن را روی کاغذ بیاورم . خستگی این چند سال نوشتن بر دلم مانده است ، خسته ام . حالا نگاهم به ثانیه هایی که از دست میرود خشک می شود ، چه گذشت بر من تا به اینجا رسیدم ، خدایا تو میدانی و من ...

تقویم دلم حالا فقط غروب دلگیر جمعه ها را نشان می دهد و حالا یادگاریهایم را باید بر دیوار دلم بنویسم نه جای دیگر ...حیف ! حیف آن همه حرف ناگفته که در دلم بود ولی ذوق نوشتن آنها در دلم خشک شد . حیف که یادگاری هایم را بر روی تکه یخی نوشتم که مدتهاست آب میشود و می چکد و از همه حرف هایم خودم ماندم و خودم ...