خزان ...

هنوزم آسمون دلم گاهی وقتها ابری میشه و باز هم چند قطره ای از ابر دلم روی گونه هام می چکه . باد سردی توی رویاهام شروع به وزیدن می کنه و من سردم میشه . می مونم توی این هوای سرد نمناک به کجا پناه ببرم .

صدای سوت گذشت زمان تو دلم می پیچه و من سردرگم برای پیدا کردن سرپناهی .

حالا دیگه حتی اونهایی که سر سفره دلم نشسته اند توی این هوا در خونه شون رو به روم باز نمی کنن ... چرا ؟ چرا باید بجای دلگرم کردن از زمستان برایم بگویند و برف و سرما . چرا باید تو بهار آشنایی جاده دلم پر باشه از برگ خزان ...

جوابی برای سوالاتم پیدا نمی کنم . خجالت زده از دلم سرم رو پایین می اندازم و به راهم ادامه میدم ، باز هم تنها ...