پله سنگی ...

از همه جا دلش گرفته بود ، اینقدر تحت فشار و مشکلات قرار گرفته بود که دلش می خواست چشماشو روی همه چیز ببنده ، چشماش پر از سکوت شده بود ، تا مرز نا امیدی پیش می رفت ولی تو آخرین لحظه هایی که از همه جا نا امید می شد باز هم یاد یک نفر بهش دلگرمی می داد ، ته دلش به همه مشکلاتش یه لبخند کوچیک میزد و تلاش می کرد تا بجای هر مشکلی به اون فکر کنه که یه عمر آرزوی داشتنش تو دلش بوده ...

چشماشو می بست تا لحظه ها رو تو دلش تند تند بشماره تا شاید این لحظه ها زود تر بگذره ، قدیم ترا وقتی که دلش اینجوری می گرفت و قتی که خیلی احساس تنهایی می کرد خیلی از لحظه هاش رو روی یکی از پله های سنگی کوهی می گذروند که از بچگی با برادرش می رفت . ولی حالا دیگه پیش خودش می گفت ؛ اون واسه زمانی بود که تنها بودم ، اما حالا کسی هست که بهش دل بستم ، حالا دیگه یه نفر تنهایی هام رو پر کرده ...

خدا خدا می کرد که زودتر اون رو ببینه تا واسه لحظه ای همه مشکلاتش رو فراموش کنه . بالاخره به ارزوش رسید و روز دیدارشون فرا رسید . زیاد از با هم بودنشون نگذشته ، چیزی واسه گفتن نداشت اما دلش پر بود از شنیدن ولی کسی حرفی نمی زد . فکر کرد که اون کمکش می کنه تا لحظه های سختش راحت تر بگذره ولی تا دستشو دراز کرد تا از اون کمک بخواد دوستش یه کمی سکوت کف دستش گذاشت و ...

چیزی به روی خودش نیاورد ولی تو دلش گفت من همونم که یه لحظه طاقت ناراحتی تو رو نداشتم ... بعدش سکوتی رو که تو دستش بود رو تو دلش پنهان کرد تا دیگران نبینند . بغض گلوشو فشار میداد ولی نمی تونست گریه کنه چون قول داده بود که دیگه این کار رو نکنه . حالا که پسره حرفی واسه گفتن نداشت دیگه از اون همه صحبت های قشنگ خبری نبود ، دیگه کسی نبود تا لحظه ها رو با حرف های دلش پر کنه .

...

وحالا بازم همون پله سنگی پای کوه شده هم دم پسره مثل قدیما ... می شینه اونجا و با خودش فکر می کنه چرا فقط تو شادی ها همدیگر رو می خواهیم ؟ ...