گذشت ه ...

امروز روز پنجمی هست که هیچ خبری ازش ندارم . کی فکرش رو میکرد کسی که برای 2 روز دوری ، اون هم بخاطر مسافرت اینقدر اشک ریخت که چشماش باز نمی شد حالا به این راحتی بره و ازش خبری نشه . حتما کسی رو پیدا کرده که بهتر درکش میکنه ، امید وارم حد اقل اینطوری باشه ...

امروز جلوی آیینه ایستاده بودم ، موهام خیلی سفید شده ، اونم توی این سن و سال ، مگه چند سالمه ؟ میدونی یاد قدیم ترها افتادم . یه روزی یه مشلکی برای یکی از اقوامش پیش اومد که کاری از من برای حل مشکلش بر نمی اومد ، بهم اعتراض کرد که اگه کاری از دستت بر نم یاد حد اقل می تونی حال و احوال مرف رو بپرسی ، گفتم من که پرسیدم ، جواب داد همون یه بار ؟ یعنی برات مهم نیست دیگه !

اما خودش با اینکه می دونست دایی من توی بیمارستان بستری شده حتی 1 بار حتی 1 بار سراغی ازش نگرفت ، نه اون نگرفت همه اونهایی هم که این وسط ادعای دوستی رو داشتند نگرفتند ، چقدر سخته که تو این روزها بهم گفتن که دایی من سرطان خون داره و دیر شده ...

حالا دیگه نیازی نیست که بیایی و احوالش رو بپرسی .

یه جایی خوندم که سکوت زیبا ترین اعتراضی هست که معجزه میکنه! کاری که من همیشه کردم و تو بد ترین شرایط فقط ساکت موندم ، حالا فهمیدم که واقعاً معجزه می کنه چون یه عمر آرزوهام خراب شد . ولی دلم نمی سوزه چون هر کاری که باید انجام می دادم انجام دادم . امید وارم یه روزی با خودش بشینه و فکر کنه ، که بهش خیلی زودتر از اینها گفته بودم که عوض شده که یه چیزایی این وسط تغییر کرده که بعضی چیزا از بین رفته که داریم نابود می شیم ... که اگه یه روزی من نبودم ، با دیگری اون کاری رو نکن که با من کردی ...

 

میگذره ! مثل همه روزهایی که گذشت ...