یار سیاه من

حدود 1 سال پیش در چت رومهای یاهو با جوانی آشنا شدم . اسمش امانوئل بود و اهل کشور قنا بود ، مسلمان نبود ولی از مسلمانان بهتر بود . روزها می گذشت و رابطه من با او هر روز نزدیکتر می شد . در آن روزها تلاش فراوان می کردم که بتوانم با او راحت تر رابطه برقرار کنم ، برای همین منظور مجبور بودم تا زبان انگلیسی ام را قویتر کنم . او از نظر زبان انگلیسی کامل بود و می توانست به راحتی صحبت کند . حدود هشت ماهی از رابطه و آشنایی ما با همدیگر گذشته بود ، دگر تقریباً هرچه می گفت می فهمیدم . می توانستم پاسخ حرفهایش را هم بدهم .

از اوضاع مملکتش می گفت و از خودش ، وضع مناسبی نداشتند و پدرش که قبلاً در یکی از نمایندگیهای شرکت تلکام کار می کرد از کار اخراج شده بود و مجبور بود برای گذران زندگی خود با جان خودش بازی کند ، می گفت وظیفه امنیت حمل محموله های مالی را بر عهده دارد که در کشور آنها کار خطر ناکی به حساب می آید . خودش هم کار می کرد و درس هم می خواند ولی نمی توانست خرج و مخارج زندگی اش را جوابگو باشد . با اینکه در خانواده اش یک خواهر و برادر بیشتر نبودند و لی ظاهراً خیلی سختی می کشیدند .

از هر دری برایم درد دل می کرد ! از عشقش برایم می گفت که خیلی بهش علاقه داشت . می گفت از روی عشقم خجالت می کشم چون پولی ندارم تا آنچه را که او دوست دارد برای او تهیه کنم . از خواهرش می گفت که علاقه مند شده بود من را ببیند ، به من می گفت که من با خواهر او ازدواج کنم و...

روابط ما ادامه داشت و شبها ساعت 10 به بعد با هم قرار می گذاشتیم و همدیگر را ار طریق وب کم می دیدیم . همیشه دلم می خواست چیزی بگویم تا او خنده اش بگیرد چون اونوقت میتوانستم دندانهایش را که مثل مروارید سفید بودند را ببینم تازه اونوقت بود که می فهمیدم وب کمش روشن است چون در باقی موارد من جز سیاهی چیزی نمی دیدم !

مدتی است که در این فکر رفته ام تا به طریقی او را ببینم ، این آرزوی قلبی من است . امیدوارم که روزی به آرزویم برسم .

به راستی چه خوب است جوانان این  مرز و بوم بجای صحبتهای بی مورد و اذیت و آزار مردم در چت رومها به دنبال تبادل فرهنگ و اطلاعات با انسانهای دیگر در دورترین نقاط ممکن این کره خاکی باشند .

به امید آن روز تا مطلب بعدی یا علی ...