به سوی کاشان با پیراهن سیاه

یک ساعت دیگر با آمبولانس بهشت زهرا برای خاک سپاری مادر بزرگم به سمت کاشان حرکت می کنیم . دیروز بدن بی جانش را در سرد خانه بیمارستان امام خمینی دیدم ! چقدر آرام خوابیده بود . درست است که غم از دست دادن چنین عزیزانی سالها و یا حتی عمری دل آدم را می سوزاند اما همین موضوع می تواند عاملی باشد برای قدرشناسی از آنهایی که هنوز در کنارمان هستند .

پدر بزرگم از موضوع مرگ همسرش خبر نداشت ! گفته بود که قصد دارد به تهران بیاید تا چند روزی را پیش او باشد ، آخه می دونست که حالش خیلی بده ! اما اون هم دیر رسید و حالا از غم از دست دادن یار زندگی اش و از اینکه نتوانسته در لحظه های آخر در کنار او باشد مثل ابر بهای گریه می کند . جه می شه کرد این سرنوشت است و تقدیر ! انشا ا ... که عبرتی باشد و زنگ خطری که همه رفتنی هستیم  پس بگوشیم تا بذر محبت در دل یکدیگر بکاریم و علف کینه را از میان دوستی ها بکنیم .

از همه دوستانی که با من همدردی کردند و نظر دادند سپاسگذارم . در مورد رنگ و قالب وبلاگ هم خدمت شما عزیزان بگویم  که انشا ا... بعد از بازگشت از کاشان طرح جدید از وبلاگ پسر نیمه شب را خواهید دید با یک ساختار کاملاً متفاوت .

به امید دیدار تا آن روز ...