چراغ قرمز

دست و دلم به نوشتن نمیره ، دلم می خواد که بنویسم ولی نمی تونم . انگار که همه حرف هام رو یه جایی جا گذاشتم و سراغ هر موضوعی برای نوشتن میرم چیزی جز چندتا کلمه پس و پیش پیدا نمی کنم . نمی دونم چرا اینطوری شدم ! احساس تنهایی می کنم و توی تنهایی هام از خودم بدم میاد .

همه موضوعات ذهنم مثل ماشینهای شهر شده اند که چند روزیه پشت چراغ قرمز ناراحتی متوقف شدن . جقدر بده که بجای حل کردن این همه مشکلی که سر راه ما قرار داره مدام به پروپای همدیگه می پیچیم ، چقدر که درست تو یه فاصله کوتاه همه لحظه های خوب از ذهنت پاک میشه و هر چیزی رو که ناراحتت میکنه به چشم می بینی یا میشنوی ، چقدر سخته که ناخواسته پیش دیگران خجالت زده بشی ، یا برای اینکه اطرافیان از مشکلات پیش اومده چیزی متوجه نشن مدام دروغ بگی ...

 

میگذره ...

 

یا علی تا بعد

 

بازگشت

خیلی وقت بود که اینجا برای نوشتن نیومده بودم . البته نه اینکه ننویسم ! اصلاً چون نمی تونم که بدون نوشتن روزهام رو سپری کنم ، می نوشتم ولی اینجا نه . ولی امروز دوباره تصمیم گرفتم که اینجا بازم شروع کنم به نوشتن . این وبلاگ نویسی هم برای من عالمی داره با یه دنیا خاطره ...

شیرینه که چه تلخ و چه شیرین نوشته هات رو جایی بنویسی . گاه و گداری هم خودت دلت بگیره و بشینی پای نوشته های خودت و بخونی . میدونم که اتفاق امروز باعث شد که دوبلره دلم بگیره تا بازم بیام اینجا حرف هام رو بنویسم . شاید بارها و بارها ما آدم ها توی کوچه و خیابون از کنار همدیگه رد شده باشیم ولی کی میدونه که چیزهایی که نوشته میشه یا اونهایی که خونده کیشه کار کدومیک از این آدمهاست . خوبه که می نویسی و لی کسی نمی فهمه کی هستی ...

 

مگه نه !

 

شاید باورتون نشه ولی خدایی دلم واسه موسیقی وبلاگ خودم تنگ شده بود ، واشه نوشته های خودم . اولین کاری هم که انجاو دادم ، نشستم نوشته های گذشته خودم رو خوندم ، هرچند که تازگی برای من نداشت ولی خالی از لطف هم نبود . شاید اینا برای شما فقط چند خط نوشته باشه ولی برای من خاطره هایی هستند که هرگز از ذهنم پاک نمی شوند .

صدای موسیقی منو یاد شبهای برفی می اندازه ... وقتی که هنوز چیزی شروع نشده بود ! اما حالا وقتی یادش می افتم که بخاطر موضوعی توی خیابون از من فاصله می گیره و باهام بد اخلاقی می کنه ... ! چی بگم ، اینجا هم چیزی برای گفتن ندارم .

 

تا بعد ...