خانه عناوین مطالب تماس با من

دل نوشته های یک پسر

دل نوشته های یک پسر

روزانه‌ها

همه
  • فیلتر شکن عبور از پروکسی
  • غذای چینی حتی تصور خوردنش رو هم نمی کنید...
  • موتور جستجو گوگل آخرشه تو سرعت

پیوندها

  • نوشته
  • پسر آریایی
  • آهــــــو
  • کیانا
  • آروم ولی ...
  • درد دل های شوالیه
  • سروش عشق
  • پیشی و تربچه
  • نارون
  • حضرت عشق

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • گذشت ه ...
  • تنها
  • سختی
  • زمستون
  • حقیقت تلخ ...
  • چراغ قرمز
  • بازگشت
  • قدیما ...
  • هدیه ...
  • نیاز ...
  • راز گل شب بو ...
  • حرف های ...
  • ستاره ...
  • آخرین یادداشت
  • پله سنگی ۲...

بایگانی

  • اسفند 1385 2
  • بهمن 1385 1
  • آذر 1385 1
  • آبان 1385 1
  • مهر 1385 2
  • تیر 1385 2
  • خرداد 1385 1
  • اردیبهشت 1385 3
  • فروردین 1385 18
  • اسفند 1384 23
  • بهمن 1384 23
  • دی 1384 1
  • مرداد 1384 1
  • تیر 1384 13
  • خرداد 1384 7
  • اردیبهشت 1384 3
  • اسفند 1383 6

آمار : 123840 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • گذشت ه ... جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 11:52
    امروز روز پنجمی هست که هیچ خبری ازش ندارم . کی فکرش رو میکرد کسی که برای 2 روز دوری ، اون هم بخاطر مسافرت اینقدر اشک ریخت که چشماش باز نمی شد حالا به این راحتی بره و ازش خبری نشه . حتما کسی رو پیدا کرده که بهتر درکش میکنه ، امید وارم حد اقل اینطوری باشه ... امروز جلوی آیینه ایستاده بودم ، موهام خیلی سفید شده ، اونم...
  • تنها پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 17:10
    اونـی که مدعـــی بود عــــاشقته ، تورو تو فــــاصلـــه ها تنها گــــذاشت بی خبر رفت و تو این بی راهه ها ، ردپاشم واسه چشمات جا نگذاشت
  • سختی دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 21:38
    خودم از دلتنگی نشستم مطالب قبلی رو که نوشته بودم خوندم . خیلی وقته که رنگ و روی شادی رو ندیدم چون هرچی که نوشتم پر از غم و ناراحتی بوده و بس … اینقدر دلم گرفته که موسیقی وبلاگ خودم اشکم رو در میاره . الان خیلی بیشتر احساس تنهایی می کنم چون قبلا خودم بودم و خودم ولی حالا کسی در کنارم هست که انگار نیست … سخته وقتی همه...
  • زمستون جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 21:01
    یه زمانی خودم بودم با همین وبلاگ خاک گرفته ، یه پله سنگی ، یه دنیا غم و یه آرزوی بزرگ . خیلی گذشت ، خیلی گذشت ... خیلی . خیلی وقت روی اون پله نشستم و از اون بالا مردم رو تماشا کردم تا به آرزوم نزدیک و نزدیکتر شدم ، بازم گذشت و ... بهار بود که فهمیدم خیلی به آرزوم نزدیک شدم ، دیگه اونو کنارم احساس می کردم . همه وجودم...
  • حقیقت تلخ ... جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 15:28
    نفس نفس می زنی ... خسته شدی . از نا راحتی به خودت می پیچی که چرا دیگران در قبال تو به مسئولیت هاشون عمل نمی کنند . یه عمری منتظر بودی تا کارت درست بشه تا شرمنده اونی که دوستش داری نشی . هر دری رو می کوبی با نا امیدی جوابی نمی گیری انگار هیچکس حاضر نیست که کمک تو بکنه . اینقدر پا فشاری می کنی و اینقدر این طرف و آن طرف...
  • چراغ قرمز شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 16:55
    دست و دلم به نوشتن نمیره ، دلم می خواد که بنویسم ولی نمی تونم . انگار که همه حرف هام رو یه جایی جا گذاشتم و سراغ هر موضوعی برای نوشتن میرم چیزی جز چندتا کلمه پس و پیش پیدا نمی کنم . نمی دونم چرا اینطوری شدم ! احساس تنهایی می کنم و توی تنهایی هام از خودم بدم میاد . همه موضوعات ذهنم مثل ماشینهای شهر شده اند که چند روزیه...
  • بازگشت پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 15:48
    خیلی وقت بود که اینجا برای نوشتن نیومده بودم . البته نه اینکه ننویسم ! اصلاً چون نمی تونم که بدون نوشتن روزهام رو سپری کنم ، می نوشتم ولی اینجا نه . ولی امروز دوباره تصمیم گرفتم که اینجا بازم شروع کنم به نوشتن . این وبلاگ نویسی هم برای من عالمی داره با یه دنیا خاطره ... شیرینه که چه تلخ و چه شیرین نوشته هات رو جایی...
  • قدیما ... پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1385 21:03
    چند وقتی هست که بازم خودم رو گوشه تنهایی هان پنهان می کنم ، دلم رو با آرزوها و رویاهام خوش نگه می دارم تا امیدم رو از دست ندم . چند وقتی هست که بازم یواشکی تلخی های زندگی ام رو روی همون پله سنگی همیشگی نقاشی می کنم . نمی دونم شاید یه روزی صبر همون پله سنگی هم سر برسه ! اونوقت دیگه چیزی بران نمی مونه . می شینم و با...
  • هدیه ... جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 20:25
    از روزی که چشمام رو به این دنیا باز کردم یه چیز کوچولو داشتم که تنها دارایی من تو زندگیم بود . خیلی مراقبش بودم و خیلی هم دوستش داشتم ، تا اینکه خدا تورو سر راه من گذاشت . اینقدر خودت رو توی دلم جا کردی و اینقدر برام عزیز شدی که همون تنها دارایی ام رو به نشانه دوستی به تو هدیه کردم . اونی که به تو هدیه کردم همه چیزم...
  • نیاز ... سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 11:52
    دلت می گیره ! انگار یه چیزی رو از دست دادی که خیلی بهش وابسته ای . نمی تونی با خودت کنار بیایی . فکر روزهای قشنگ گذشته بد جوری تو رو به فکر فرو می بره . دلت واسش تنگ شده و حاضر هستی خیلی چیزهارو بدی تا یه لحظه دستشو بگیری تو دستت . می ری سروقت دفتر خاطراتت ولی دیگه حتی دفترت هم بوی گلهای مریم رو نمیده .... دلت می گیره...
  • راز گل شب بو ... جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1385 22:07
    راز گلهای شب بو تو دل منه و صدای تنهایی ها ... همه خاطراتم رو با عطر شب بوهای ذهنم نوشتم تا اگه خاطره تلخی به ذهنم سرید بوی گلهای شب بو تلخی اون خاطره رو از ذهنم ببره . تو هم اگه مثل من یه سنگ صبور نمی داشتی خاطرات خودت رو با عطر شب بو ها می نوشتی ...
  • حرف های ... دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1385 23:42
    دوتا چشم ناقابل داشتم که زیر قدم های تو گذاشتم تا بیایی تو خونه دلم ، حالا که اومدی و محرم دلم شدی هیچوقت تنهام نگذار و دستم رو رها نکن چون دیگه چشمی برای ادامه راه ندارم نازنینم ...
  • ستاره ... شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 10:14
    دلم می خواد همیشه شب باشـه دلم می خواد همیشه بیدار باشی تا توی تاریک ترین شبها ... قشنگ ترین ستاره ها رو تو چشمای تو ببینم
  • آخرین یادداشت یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 13:36
    دعای شوم چه کسی باغچه آرزوهایم را لگد مال کرد ، دست سرد کدام نا نجیبی پیکره محبت هایمان را نوازش کرد و کدام غریبه ای چشم دیدن این همه علاقه ام را نسبت به یک نفر نداشت که حالا بجای ان همه شور و هیجان کلبه کوچک ولی گرم دلم به وبرانه ای تبدیل شده که هر از گاهی باد سردی در آن می وزد . انگار غریبه ای در اینجا بوده که همه...
  • پله سنگی ۲... یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 11:07
    یه روز دیگه پسره پای همون پله سنگی گذشت بدون اینکه خبری ازش داشته باشه ، احساس می کرد که چیزهایی که این چند وقت براش پیش اومده یه خواب بوده . شمردن لحظه ها وقتی که نمی دونی تا کی باید صبر کنی خیلی سخته انگار با هر ثانیه ای که می گذشت یکی سینه اش رو فشار می داد . نشستن روی اون پله سنگی باعث شده بود که خیلی از خاطره های...
  • پله سنگی ... شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 10:11
    از همه جا دلش گرفته بود ، اینقدر تحت فشار و مشکلات قرار گرفته بود که دلش می خواست چشماشو روی همه چیز ببنده ، چشماش پر از سکوت شده بود ، تا مرز نا امیدی پیش می رفت ولی تو آخرین لحظه هایی که از همه جا نا امید می شد باز هم یاد یک نفر بهش دلگرمی می داد ، ته دلش به همه مشکلاتش یه لبخند کوچیک میزد و تلاش می کرد تا بجای هر...
  • غزل نا تمام ... جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1385 11:31
    - به هــــر تار جان ام صــــد آواز هست - دریغــــا که دستی به مضـراب نیست - چو رویا به حسرت گذشتم ، که شب - فرو خفت و با کس سـر خواب نیست " زنده یاد شاملو "
  • اندوه ... پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1385 20:31
    دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین ؟ چه دل آزارترین شـــد چه دل آزار تــرین ....
  • همه هستی ام ... چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 13:34
    - همه عمــــر بر ندارم ســر از این خمــار مسـتی - که هنــــوز من نبـــودم که تو در دلـــم نشستی - واسه من سخته که بی تو بنویسم مشق پرواز - با صــــــدای ســـاز خـسته تر کنم گلـــــوی آواز
  • گل ... سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 15:47
    - گل زیباست - و بر شاخه زیباتر - ولی ... - تو زیباتر از گلی برشاخه هستی - آنقدر که در تو غرق می شوم - سکوت می کنم - تا تو را با وجودم حس کنم - و حالا ... - در زمان بوئیدن تو ای گل زیبای من - فاصله هایمان به اندازه یک نفس است ...
  • شرمندگی ... دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 12:53
    چند وقتی هست که فکرم خیلی مشغوله . دلشوره اینکه چطوری باید به بعضی چیزها برسم لحظه هام رو خراب می کنه . ترس از اینکه یه روزی شرمنده کسی بشم ، کسی که حالا تصمیم گرفته منتظر من بمونه ! خدا اون روز رو نیاره که مجبور بشم سرم رو پایین بندازم . این روز ها انگار همه چیز دست به دست هم داده تا من مدام با مشکلات دست و پنجه نرم...
  • اما ... جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1385 12:31
    شاید کم حرف بزنه ، شاید خیلی چیزهارو که آدم آرزوی شنیدنش رو داره هیچوقت به زبون نیاره ، شاید واکنش خاصی نسبت به حرف هایی که بهش می زنم نشون نده شاید ... اما میدونم توی دوستیش چیزی رو از من دریغ نمی کنه ، همیشه دلگرمم میکنه و صداقت توی حرف هاش رو تو چشماش می بینم ، می دونم و احساس می کنم که دوستم داره و همین کافیه ......
  • یادمان باشد ... سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 12:44
    یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم بر گرفته از وبلاگ نوشته (سید مجید )
  • حاجت ... شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1385 10:49
    - دو تا گل دسته و یک گنبد - و من که فــــقـــط - صدای نفس هام رو می شنوم - و ضربان قلبـــم را - که چیزی را می خواهد - یا کســــــــــی را - نزدیک می شـوم - دستانم را دراز می کنم - پنجره خانه اش را می گیرم - صدایش می کنم تا - کمک کند مــــــرا - تا تو را داشته باشم - در کنار خــــــودم - برای همیشه - تا ابد ... انشا...
  • سید مجید ... جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1385 12:48
    به جرات میگم که هر چه هستم ، اگر ذره خوبی در من هست ، همه اش از لطف یک برادر دلسوز است . از وقتی که بخاطر دارم رابطه نزدیکم را با برادرم بخاطر می آورم و راهنمایی های دلسوزانه اش را . تو خاطره هام شبهایی رو به یاد می آورم که مجید تا صبح درس می خوند و من که هنور نوشتن بلد نبودم در کنار اون تمرین می کردم که چطور اسم خودم...
  • کسی هست ... چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1385 18:54
    - کسی هست در دلم - در اتاق تنـــــهایی ام - در لابلای سکــــــوتم - در اوج فـــــــریادهایم - کسی هست حـــالا - تا با او نجــــــــوا کنم - کسی هست تا برایش از خودش بگویم - از چشمانش ودل مهربانی که در سینه دارد - کسی هست که با آمدنش سکوت دلم را می شکند - ومن خیره به چشمانش ... - حرف هایم را از یاد می برم ! - کســــــی...
  • خزان ... سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1385 12:06
    هنوزم آسمون دلم گاهی وقتها ابری میشه و باز هم چند قطره ای از ابر دلم روی گونه هام می چکه . باد سردی توی رویاهام شروع به وزیدن می کنه و من سردم میشه . می مونم توی این هوای سرد نمناک به کجا پناه ببرم . صدای سوت گذشت زمان تو دلم می پیچه و من سردرگم برای پیدا کردن سرپناهی . حالا دیگه حتی اونهایی که سر سفره دلم نشسته اند...
  • هدیه ... دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1385 14:02
    می دونی به چی فکر می کنم ؟ به اینکه اگر نمی تونستم حرف دلم رو بهت بگم چقدر افسوس می خوردم . حیف بود اگه این همه احساسی که نسبت به تو داشتم و دارم رو بیان نمی کردم و تو بی خبر از دل من به آینده فکر می کردی در حالی که من فقط به تو فکر می کردم . چقدر سخت بود اگر بی آنکه حرفی به تو می زدم تو رو از دست می دادم و من می...
  • ناگفته ای دیگر ... یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1385 15:04
    کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کنم ...
  • برگ آخر ! جمعه 4 فروردین‌ماه سال 1385 12:35
    دلم سرده ! دستم سرد ، قلمم سرد و حرف هایم در ذهنم یخ بسته . دیگر دستم به قلمم نمی رود تا کاغذی را سیاه کند ، دیگر صدایی از دلم نمی آید تا آن را روی کاغذ بیاورم . خستگی این چند سال نوشتن بر دلم مانده است ، خسته ام . حالا نگاهم به ثانیه هایی که از دست میرود خشک می شود ، چه گذشت بر من تا به اینجا رسیدم ، خدایا تو میدانی...
  • 108
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4