قدیما ...

چند وقتی هست که بازم خودم رو گوشه تنهایی هان پنهان می کنم ، دلم رو با آرزوها و رویاهام خوش نگه می دارم تا امیدم رو از دست ندم . چند وقتی هست که بازم یواشکی تلخی های زندگی ام رو روی همون پله سنگی همیشگی نقاشی می کنم . نمی دونم شاید یه روزی صبر همون پله سنگی هم سر برسه ! اونوقت دیگه چیزی بران نمی مونه .

می شینم و با خودم فکر می کنم که بخاطرش به همه چیز پشت کردم تا همه جوره برای اون باشم ، طوری که اون دوست داره . تمام تلاشم رو کردم تا تو لحظه های با هم بودنمان بهترین ها رو براش فراهم کنم ، شاید نتونستم ولی تلاشم رو کردم . امیدم همش به این بو که اگه مشکلی هست حل میشه و بالاخره روزهایی هم میرسه که تا همیشه بشه از با هم بودنمون احساس آرامش کنیم ...

این جمله اش مثل ناقوس یه کلیسا تو گوشم مدام صدا می کنه که : " تو تغییر کردی ! ..." بعد از این همه تلاش و اون همه روزهایی که در کنار هم گذروندیم حالا لابد دیگه وقتش رسیده بود که اینو هم بشنوم . به خودم که نگاه می کنم می بینم راست میگه تغییر کردم ، چون تا حالا نشده بود بخاطر یه نفر به همه چیزم پشت کنم ، تا حالا نشده بود بخاطر کسی از همه چیزم بگذرم ، نشده بود که بخاطر بودن با کسی هر جور حرفی رو تحمل کنم ، نشده بود که تو زندگی اینقدر خودم رو به کسی وابسته بدونم ، نشده بود ... راست میگه تغییر کردم چون نشده بود که کسی رو اینقدر دوست داشته باشم که بخاطرش هر کاری بگنم .

 

دلم واسه قدیما تنگ شده ...

باد همه روزهاش بخیر .

 

هدیه ...

از روزی که چشمام رو به این دنیا باز کردم یه چیز کوچولو داشتم که تنها دارایی من تو زندگیم بود . خیلی مراقبش بودم و خیلی هم دوستش داشتم ، تا اینکه خدا تورو سر راه من گذاشت . اینقدر خودت رو توی دلم جا کردی و اینقدر برام عزیز شدی که همون تنها دارایی ام رو به نشانه دوستی به تو هدیه کردم .

اونی که به تو هدیه کردم همه چیزم بود که تو این دنیا داشتم ، آخه من دلم رو به تو تقدیم کردم ، چرا هدیه منو شکستی ؟