دیدمت ! تو هم منو دیدی . اصلاً انتظار نداشتم که تو با خانوادت اون موقع روز اونجا باشی . درست وقتی که داشتم برای دوستم درد دل می کردم ، اول خیلی جا خوردم اما ...
تو یه چیزی موندم ! چرا تو هر بار منو می بینی خیلی جدی برخورد می کنی . نکنه از من بدت میاد . البته اگر هم اینجوری باشه حق داری چون خودم هم از خودم بدم میاد . میدونی چرا ؟ چون هر بار خواستم یه جوری اونی که تو دلمه رو بهت بگم نتونستم ، نشد ، نشد که بگم .
راستی شنیدم خواستگار برات اومده ، بزرگ شدی دیگه مگه نه . مادرم برام تعریف کرد ، جلوی مادرم چیزی به روی خودم نیاوردم ولی فقط خدا میدونست تو دل من چی میگذره . آره میدونم ! میدونم بین شما و ما خیلی فاصله هست ، خیلی ، از همه نظر ، ولی ابن باعث نمی شه که بهت علاقه نداشته باشم . هر بار که صحبت میشه میگم : خانواده اونا با خانواده ما ! چه حرفها اصلاً با هم جور در نمیاد ، ولی فقط خدا میدونه که تو دلم چه خبره این حرف رو واسه دلداری دادن به خودم میزنم . خب البته این حقیقته ! حداقل شما هیچوقت حتی نزدیک به شرایط زندگی ما نبودی ولی کاشکی می فهمیدی ، می فهمیدی که چقدر سخته ، چقدر زندگی تلخه ...
عمریه غم تو دلم زندونیه ولی هیچ کس نمی دونه ! اما امیدوارم امید وار برای تو نه برای خودم امید وارم که خوشبخت بشی و یه نفر مثل پدرت نصیبت بشه ، آخه اون خیلی خوبه ، خیلی مرده . همین !
وقتی از وبلاگت خارج شدم تازه فهمیدم که این موسیقی قشنگ از وبلاگ توه .... دوباره اومدم تو وبلاگت که دیدم اینا رو نوشتی ....
عاشقی همه چیزش قشنگه ... حتی غریبیش.
دروووووووود به پسر آریایی.
وبلاگ زیبای داری امیدوارم موفق باشی.
شاید
در بگشایید
شوع بیارید
عود بسوزید
پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب
شاید
این از غبار راه رسیده
آن سفری همنشین گم شده باشد