عزیزم کجاست ؟

نزدیک به 70 روز بود که مادر بزرگم در بیمارستانهای تهران بستری بود . هر روز به شکلی وضع بدتر می شد و نبود امکانات کافی و عدم رسیدگی صحیح در بیمارستانهای تهران هم مزید بر علت می شد . ولی امید چیزی است که همه دارند و ما هم داشتیم و بچه هایش که مادر و داییهای من می شوند از هیچ تلاشی برای بهبود حال مادر دریغ نمی کردند .

و اکنون فقط چند ساعت است که از پیش ما رفته است ! ...

رفت و ما را تنها گذاشت ...

جمله ای مناسب برای نوشتن به ذهنم نمی رسد ، پس به حرفهای دلم گوش کنید :

شب گذشته من تا 8 صبح بیدار بودم و توی اینترنت گشت و گزار می کردم ، برام عجیب بود چون اصلاً احساس خستگی نمی کردم . یکی دو باری رفتم تا بخوابم اما نشد ! صبح زود بعد از اینکه مادرم بیدار شد با او مشغول صحبت شدم فهمیدم که تصمیم دارد به بیمارستان برود چون حال عزیزجان خیلی بد بود . به اتاقم برگشتم تا کمی استراحت کنم ، نمی شد! به این دنده و آن دنده می شدم تا خوابم بگیرد که به یاد عزیزم افتادم ، توی دلم داشتم دعا می کردم که زودتر خوب بشه ... انگار یکی تکونم می داد و نمی گذاشت که به خواب برم ، اینو احساس کردم ...کسی میگفت : نمی خواهی ببینیش ؟ اون امروز میره ها ! بغضم گرفت !

پیش مادرم برگشتم و گفتم هر و قت که خواستی بری به من هم بگو تا بیام . مادرم که ار شدت خستگی این چند وقت مراقبت در بیمارستان حال خوبی نداشت قبول کرد ...

دلم می سوزه می فهمی ؟ چون آخرش هم نتونستم ببینمش ! نشد ! نشد ! نشددددددددددددددددددددددددددددددد!

همه چیز دست به دست هم داد تا من بعد از انجام کارهام به موقع به خونه نرسم و البته مادرم هم دیر به بالین عزیز رسید . عزیز رفته بود و امشب دیگر عزیز همراهی را در بیمارستان نیاز ندارد ....

 

عزیز جون تو قول داده بودی بهم که اون شعری که خودت گفته بودی رو برام بخونی ! چرا نخوندی ؟ چرا نخونده رفتی ؟ حالا کی دیگه توی حیاط برامون خاطره تعریف کنه ؟ کی از بچگی اش بگه ؟ کی ؟ ...

کی دیگه برام تابستون لواشک درست کنه ؟ آلبالو خشکه ! آلوچه ! بلگه ...  کی دیگه هر بار منو می بینه بهم بگه احسان نبود ؟ یادته ! داستان این احسان نبود رو برام تعریف می کردی ؟ حالا تو اون خونه کوچیکت تو کاشان فقط یه نفر مونده ! اونو دیگه چرا تنها گذاشتی ؟ عزیز جون میدونستی چقدر دوست داشتم ؟ اگه میدونستی مارو تنها نمی گذاشتی ....

دلم می خواد یه عالمه بنویسم ولی اشکام نمی گذارن کلمات رو تایپ کنم .

و شما که اومدی مطالب منو بخونی ! یک فاتحه هم برای عزیزم بخون !

نظرات 6 + ارسال نظر
ابراهیم دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:53 ب.ظ http://teshnagangodrat.blogsky.com/

پسر نیمه شب . در گذشت مادر بزرگت را که طبیعی است اینقدر دوست داشتی واقعا؛ تسلیت می گویم . انشا ا.. غم نبینی عزیز دل واقعا درکت می کنم چون خودم هم دارای چنین احساس دوست داشتنی هستم ....
اما وبلاگ شما رنگ خوبی ندارد این رنگ را حتما تغییر بده

امیدوار دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:56 ب.ظ http://goleadvoodi.blogsky.com

سلام
خدا مادربزرگتو رحمت کنه
فاتحه هم براش خوندم

وبلاگ خوبی داری و خیلی صاف و بی ریا حرفاتو مینویسی اما رنگشو تغییر بده

من یه ارزوی بزرگ توی دلم دارم دعا کن بشه برسم!
موفق باشی

امین سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:51 ق.ظ

خدا بیامرزه

امین

ً چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:27 ب.ظ

عباس چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:27 ب.ظ

سلام
متن بی غل و غشتو خوندم
امیدوارم روح مادربزرگت شاد باشه
ما آدما اینجوری عادت کردیم که وقتی یکی رو از دست می دیم تازه قدرشو می دونیم امیدوارم این عادتو ترک کنیم و همیشه به هم عشق بورزیم
متن دوست سیاهتو هم خوندم
منم مثل تو فکر می کنم. راستش دوستای زیادی هم تو کشورهای مختلف دارم اتفاقاْ یه دوست هم تو قنا دارم
اونم مثل دوست تو مشکلات زیادی داره حتی درآمدش اونقدر نیست که بتونه واسه پدرش که مریضه دارو تهیه کنه
من تصمیم دارم کمکش کنم
برام دعا کن
دوست دارم باهات در ارتباط باشم
منتظر ای میلت هستم

عباس چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:39 ب.ظ

احسان جان
وبلاگتو کامل خوندم
احساس می کنم روحیاتت خیلی شبیه به منه
خیلی زیاد
یعنی اصلاْ باورش برام سختع
خیلی از چیزایی که تو دلمه تو تو وبلاگت گفتی
باورم نمیشه دو تا آدم اینقدر عقایدشون مثل هم باشه
راستش من آذم ساکتی هستم و بیشتر گوش می دم
همیشه تو تمام عمرم سعی کردم بیننده و شنونده خوبی باشم
حرفهای زیادی تو دلمه که مثل یه کوه تو دلم سنگینی می کنه و دنبال یه هم فکر یه همدرد می گردم که باهاش حرف بزنم اما تا الان پیداش نکردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد