خاطره شبهای سرد ...

حدود ساعت 10:30 شب بود که درب مغارو بستم راننده ای که هر شب می اومد دنبالم منتظرم بود . از شدت سردی هوا انگشتام توان بستن قفل ها رو نداشتن . به هر مکافاتی بود کرکره مغازه رو پایین کشیدم و قفل ها رو بستم . وسایلم رو گذاشتم تو ماشین و زود سوار شدم از شدت سرما فکم مدام به هم می خورد فقط یه سلام علیک مختصر با راننده کردم و بس ...

همون مسیری که هر شب میریم و همون مویسیقی که من دوست دارم مثل همیشه . تو راه چند کلمه ای مختصر صحبت کردیم که بیشترش هم در مورد سرد شدن ناگهانی هوا بود .  تو مسیر بازم به چراغ قرمز همیشگی رسیدیم ،  نمی دونم چرا هر شب ما باید پشت این چراغ قرمز بمونیم ، نشد یه بار برسیم و این چراغ سبز باشه . راننده  مثل بقیه ماشین ها توقف کرد تا چراغ سبز بشه .  هر شب سر این چهار راه می دیدمش ولی نمی دونم چرا امشب نیستش حتماً به خاطر سردی هوا امشب رو اجازه دادن تا کار نکنه !

چشمام لابلای ماشین ها دنبالش می گشت که یه لحظه احساس کردم یکی داره با چیزی به درب و شیشه ماشین میزنه !!! سرم رو که برگردوندم دیدم خودشه ، همونی که هر شب می دیدمش با همون قد و کوچیکش که به زور به شیشه ماشین میرسید ، همون لباسهای کهنه همیشگی . یه دستش مثل همیشه تو آستینش بود و با دست دیگه اش قوطی سیاهی که همیشه همراهش بود رو گرفته بود . ولی امشب یه چیزش با شبهای دیگه فرق می کرد ، اون هم امشب از شدت سرما نمی تونست لبهاشو به هم بزنه تا مثل همیشه به اونهایی که توی ماشین نشسته اند بگه " یه کمکی به من بکنید ..."

ماشین حرکت کرد و فهمیدم که چراغ سبز شده  پسر بچه هم رفت توی بلوار تا مثل همیشه منتظر چراغ قرمز بعدی بمونه ، نمی دونم اینا باید چند تا چراغ قرمز ببینن تا رها بشن ، تا بتونن به خونشون برگردن ، اگر خونه ای وجود داشته باشه !

نمی ونم چرا اینقدر زود تحت تاثیر این جور چیزها قرار می گیرم ؟ نا خواسته اشک از چشمام سرازیر شده بود و راننده گه فهمیده بود دیگه حرفی با من نمی زد ... چرا باید یه بچه به این سن و سال تک و تنها این موقع شب توی این سرما توی مملکتی که دم از لسلام و حقوق بشر و عدالت و ... میزنه واسه سر چهار راه . گدایی کنه ؟

چیزی که من هرگز فراموش نخواهم کرد شما هم به خاطر بسپارید که اگر کانون گرمی دارید اگر سرپناهی و آغوش گرمی ، روزی مختصری و ... هیچوقت این بچه ها رو از یاد نبرید هر چند که نتونید کمکی به اونها بکنید . یادمون نره که اونها هم هموطن ما هستند ...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
صدر پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:12 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!
..... خیلی سخته!
بینی اما قدرت باور کردن نداشته باشی!
موفق باشی
صدر

ژوزف پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:14 ق.ظ http://selfmadeboy.blogsky.com

سلام ...

جالب بود ... تو هم به همون چیزی حساسی که من ازش درد ناکم ....

امیدوارم که هیچ وقت ... هیچ جا .... هیچ چراغ قرمزی نباشه ...

تا .....

منتظر حضور برفی شما

خدای گونه ای در تبعید... پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:27 ق.ظ http://www.kaveer.blogsky.com

سلام عزیز
خیلی زیبا نوشتی
واقعا لذت بردم
سرفراز باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد