یاد گذشته

دیگه دل نوشتن هیچ مطلبی رو ندارم . دلم گرفته ! یاد روزهای خدمت افتادم که با هادی ابراهیمی ساعت 2 بعد نصف شب یواشکی از آسایشگاه می زدیم بیرون و میرفتیم یه گوشه میدون صبحگاه می نشستیم و درد دل می کردیم و آرزوهامونو واسه هم رو می کردیم . یادش بخیر هادی هر وقت می دید که خیلی دلم گرفته دستشو می انداخت دور گردنم و در گوشم مدام اسم کسی رو می آورد که میدونست همیشه تو فکرمه ...

 

دلم واسه اون شبها تنگ شده ، دلم واسه هادی هم تنگ شده نمی دونم تو این شرایط چرا نمی تونم پیداش کنم ؟ اون موقع همش تو این فکر بودم که خدا کنه این شبها زود تر تموم بشه ! ولی حالا دیگه ...

 

یادش بخیر

 


این قسمت فقط بخاطر بازدید کننده عزیزی اضافه شده که در قسمت نظرات آی من رو خواسته بودن .

نمی دونم اسم شما چیه ولی از اینکه شما هم شرایطی مثل من دارید متاسفم ! آی من رو خواسته بودید ! رو چشمم ... اینم آی دی من :

ehsan_agha

ای کاش ما آدم ها می تونستیم واسه یه بار همدیگر رو تو شرایط خوب پیدا کنیم نه ...

رویا

همیشه معادلات درست از آب در نمی آد و آدما همیشه به آرزو هاشون نمی رسن ولی بعضی وقتها یه سری از آرزوها اینقدر واسه ما مهم هستن که نرسیدن به اونها میتونه ضربه جبران ناپذیری رو به روحیه ما وارد کنه . واسه رسیدن به اون چیزی که واقعاً اونو می خواهی سخت تلاش می کنی و به چیزی جز اون فکر نمی کنی ، دوست داری تو تنهایی هات رسیدن به اونو احساس کنی و از برآورده شدن آرزوت لذت ببری ، تو سختیها ! اون وقتی که از همه جا می بری یه لحظه فکر کردن به اونی که دلت می خواد آرومت می کنه !

دوست نداری به کسی بگی که داشتن اون واسه تو یه آرزو هستش که نکنه یه وقت اونا هم داشتن اونو تو دلشون آرزو کنن .

ولی یه چیزی رو نمی دونم ! اگه یکی شرایط بالا رو داشته باشه و بعد  بفهمه که دیگه به آرزوش نمی رسه باید چی کارکنه ؟ اون وقت دیگه باید به چی فکر کنه ؟

 

خاطره

 

یادم نمیره آخرین جلسه آموزشگاه وقتی داشتم از کلاس بیرون می اومدم صدام کرد . ایستادم تا ببینم چی می خواد بگه ! بعد از یک سلام و علیک مختصر یه کاغذ تا خورده از لای کتابش در آورد و به من داد ، هنوز ازش نپر سیده بودم این چیه که گفت اگه میشه خوندنشو بذارید واسه یه جای دیگه جوابشو هم روز گرفتن نتیجه ها بهم بدید !بعد  خداحافظی کرد و رفت .

کاغذ رو توی کیفم گذاشتم تا برسم خونه ، میشد حدث بزنی که توی اون چی نوشته شده  ، اما خدا خدا می کردم که چیزی جز اونی باشه که تو ذهنم بود . دیر وقت رسیدم خونه و حوصله شام خوردن نداشتم رفتم پشت میز کامپیوترم نشستم و کاغذ رو از توی کیفم در آوردم و شروع کردم به خوندن .

اولین کلمه رو که خوندم تا آخر نامه رو فهمیدم . قشنگ نوشته بود و فکر می کنم که تمام احساس خودش رو توی اون نامه بکار برده بود و تلاش کرده بود همه چیز رو کامل و خلاصه بهم بگه . اصلاً فکرش رو نمی کردم که کسی که سر کلاس سرش همیشه پایین بود آسه می اومد و آسه میرفت یه روزی یه همچین کاری بکنه ، نه اینکه بگم کار بدی کرده نه ولی از اینکه اون این کار رو بکنه تعجب کردم .

 

1 هفته ای تا گرفتن جواب آزمونمون فرصت داشتیم . هر روز که می گذشت دلهره من بیشتر میشد . هر چقدر با خودم فکر کردم نتونستم به نتیجه ای برسم ، چیکار باید می کردم ؟ چی باید جواب میدادم ؟ خیلی وقت بود فکر و خیال کس دیگه ای ذهن منو مشغول کرده بود ، خیلی وقت بود که دلم پیش کس دیگه ای ...

 

بالاخره روز گرفتن نتیجه ها رسید ، بدون اینکه فکری کرده باشم یا اینکه تصمیمی گرفته باشم راه افتادم به آموزشگاه که رسیدم هیچکدوم از بچه ها اونجا نبودن ، نفس راحتی کشیدم و سریع رفتم که نتیجه ام رو بگیرم و زود برگردم . کارم که تموم شد و نتیجه امتحانو گرفتم و از اینکه تونسته بودم بالاترین نمره کلاسو بگیرم خوشحال بودم . مدارکمو توی کیفم گذاشتم که برگردم خونه ! دم در که رسیدم دیدم منتظرمه ، سرش مثل همیشه پایینه و ... خشکم زده بود نمیدونستم چکار باید بکنم ؟ یواش یواش به راهم ادامه دادم دو سه قدمی جلو نرفته بودم که منو دید و ...

اومد جلو و سلام و علیک و ... بی مقدمه پرسید : فکراتو کردی ؟

موندم چی بگم ! گفتم از بابت نامه قشنگت ممنون . خیلی ...  که پرید وسط حرفم  و گفت فکراتو کردی ؟

خدایا چی باید می گفتم ؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم من به درد تو نمی خورم . هیچی نگفت ! گفتم میدونی ؟

گفت چی رو ؟ با کس دیگه ای دوستی ؟ گفتم نه بخدا ولی دلم پیش کس دیگه ای هستش نمی تونم دوست خوبی برای تو باشم . ناراحتی رو تو چشماش می دیدم گفت اونم که تو دلت پیشش گیر کرده تو رو می خواد ؟ گفتم اون خبر نداره نمی دونم ؟ با تعجب پرسید واقعاً تو فقط بخاطر این داری جواب رد میدی فکر کردی من بچم نمی فهمم !

چند بار پیشش قسم خوردم که چیزی جز اینکه دلم جای دیگه هستش نیست . نمی دونم باورش شد یا نه ؟ خدا حافظی کرد و رفت و لی به چشم خودم دیدم که اشک تو چشماش حلقه زده بود . دیگه حالم از خودم به هم می خورد ...

فکر اون صحنه تا مدت ها از ذهنم بیرون نمیرفت و همیشه خودم رو سرزنش می کردم که چرا اینطور شد . چند روزی از این ماجرا گذشت و یک روز وقتی آیدی یاهو خودم رو وارد کردم تا از سرویس یاهم مسنجر استفاده کنم یه پیغام از کسی داشتم که آی اون اصلاً برام آشنا نبود ، بدون مقدمه نوشته بود که " آرزو می کنم به اونی که دوستش داری هیچوقت نرسی " . خب اول خیلی جا خوردم و یه حدث هایی زدم که کی و چرا این پیغام رو برام گذاشته !

الان مدت زیادی از اون روزها میگذره ولی هنوز که هنوزه بعضی وقتها بازم برام پیغام میذاره وهمون آرزوی همیشگی رو میکنه ... این اولین بار بود که اون اتفاق افتاد ولی آخرین نبود او روز فکر می کردم که درست ترین کار ممکن رو کردم و به نظرم درست نیست وقتی کس دیگه ای رو دوست داری رو پشت بوم دل کس دیگه ای بشینی اما ...

کاشکی روم میشد بهش میگفتم بالاخره تو به آرزوت رسیدی  ...

حالا دیگه واقعاً نمی دونم که کار درستی کردم که فقط به یاد یک نفر این همه سال صبر کردم ؟

 

 

انتخاب

 

یه چیزی میخوام بگم .

میدونی تو انتخاب یه نفر میشه به چشم های رنگی فکر نکرد ، میشه نسبت به ابروهای کمونی و موژه های برگشته بی تفاوت بود ، میشه نسبت به ...  میتونی به جای اون به این فکر کنی که اگر چه الان پیش تو نیست ولی به یاد تو هستش ، به این فکر کنی که تو واسه اون مهمی . میتونی از این که دلشو دست توداده خوشحال بشی ، میتونی به حرفهای قشنگی که بهت میزنه فکر کنی ، به این فکر کن که بخاطر تو سر قرار میاد  و مطمئن باش از اینکه تو رو داره  به خودش افتخار میکنه میتونی دوستش داشته باشی و به فکرش باشی ...

 

 

موفقیت

 

فکرش رو بکن ! احساس خوبی بهت دست میده وقتی به این نتیجه میرسی که بدست آوردن چیزی یا کسی داره باعث پیشرفت تو میشه . تمام ذهنت رو مشغول خودش میکنه ، انگار یه جورایی ناراحتی هات رو یادت میره ، سعی میکنی که واسه رسیدن به اونی که میخواهی همه جوره تلاش کنی .

احساس داشتن چیزی یا کسی که مدت ها تو ذهنت بوده خیلی لذت بخشه ! چشماتو ببند و بهش فکر کن ...

اینو بدون که اگه آرزوی داشتن اون چیز یا اون کس جای همه آرزوهای بزرگ و کوچیک دیگتو گرفته ، حالا دیگه رسیدن به اون میتونه بزرگترین موفقیت زندگیت باشه . چه بسا که برای رسیدن به این موفقیت مجبوری موفقیت های دیگه ای رو کسب کنی .

 

مشکلات

تا حالا شده دلتون به حال یه پسربچه بسوزه ؟

اینجا رو کلیک کنید تا دلتون واقعاْ بسوزه و واقعاْ ببینید یه پسربچه با چه مشکلاتی در طول روز سروکار داره !

سکوت

 

 

درست وقتی فکر می کنی که همه چیز داره خوب پیش میره ، میفهمی که طرف مقابلت چندان علاقه ای بهت نداره . 5 سال یه عمر نیست ولی زمان زیادیه واسه فکر کردن به یک نفر زمان زیادیه واسه نگه داشتن یک کلمه تو دلت تا یه روز بهش بگی .

این همه روز صبر می کنی ، تو یه لحظه فکر می کنی که حالا دیگه وقتشه ، همه توانتو جمع می کنی یه کمی این دست اون دست میکنی وبالاخره با دو تا کلمه همه چیزو رو خلاصه می کنی .." دوست دارم"

احساس خاصی بهت دست میده ! نمی دونی که خوشحالی یا ناراحت کار خوبی کردی یا بد ! وقتی با یه کمی سکوت مواجه میشی یواش یواش احساس می کنی که نه مثل اینکه حرف خوبی نزدی ، اما حالا دیگه اون میدونه !

فکر اینکه حالا چی میشه ، چی جواب میده و... از چند سال صبر کردن سخت تره ! خودتو واسه این کارت سرزنش میکنی . " ای کاش نگفته بودم – کاش باز هم صبر می کردم " ولی این وسط انگار یه چیز دیگه بهت امید واری میده ، تو برخوردهای بعدی بازم تلاش میکنی حرف دلتو کاملتر کنی ، اگه چیزی اون ته دلت مونده بدون این دست اون دست کردن بهش میگی . سکوت میکنه ! چرا؟ مگه حرف بدی زدم ؟

یه چیزایی واست عجیبه ! چرا از تو خواست که حرف دلتو تو یه جمله بهش بگی ؟ وحالا که گفتی چرا ...؟ به جوابی نمیرسی . چرا جوابهای جور واجور میده ؟ چرا هر بار یه طور متفاوت برخورد میکنه ! اینجاست که یواشکی تو دلت میگی خدایا کاش بهش نگفته بودم که می میرم براش ...!

فکر روزهایی که تو این چند سال به یاد اون سپری کردی یه جورایی ذهنت رو به هم میریزه . این همه وقت دور همه رو خط کشیدن و فقط به یک نفر فکر کردن ! به نظرم می اومد که دارم کار درستی می کنم ولی حالا چی ! پیش خودت میگی یعنی اشتباه کردم ؟ یعنی بهترین روزهای جوونی رو فقط یه یاد یک نفر از دست دادم ؟ سخته !