ای کاش

ای کاش :

 

ای کاش جام جهانی به جای هر 4 سال 1 بار هر 4 ماه 1 بار انجام میشد تا مردم به بهانه اون بتونن شادی کنن و بیان تو خیابون .

ای کاش انتخابات ریاست جمهوری بجای 4 سال هر 4 ماه انجام می شد تا بخاطر حضور مردم چیزی را گران نکنند .

ای کاش کنکور سراری بجای هر 1 سال هر 10 سال 1 بار انجام می شد تا تو ابن مدت مامان و بابا هوای بچه هاشونو بیشتر داشته باشن و هر روز صبح با جونم جونم بیدارش کنن .

ای کاش آمریکا و جرج بوش و اسرائیل وجود نمی داشت تا شبکه های تلویزیونی ایران بیکار بمانند و بجای حرف زدن از آنها یه چیز دیگه پخش کنن .

ای کاش  وقتی داری تو شهر با عشقت راه میری کسی نیاد بگه که با هم چه نسبتی دارید ؟

ای کاش موبایل ها تو این مملکت خوب آنتن می دادند تا آدمها از فریاد زدن گلو درد نگیرن .

ای کاش این مردم قدر تمدنی را که داشته اند می دانستند .

ای کاش ...

به سوی کاشان با پیراهن سیاه

یک ساعت دیگر با آمبولانس بهشت زهرا برای خاک سپاری مادر بزرگم به سمت کاشان حرکت می کنیم . دیروز بدن بی جانش را در سرد خانه بیمارستان امام خمینی دیدم ! چقدر آرام خوابیده بود . درست است که غم از دست دادن چنین عزیزانی سالها و یا حتی عمری دل آدم را می سوزاند اما همین موضوع می تواند عاملی باشد برای قدرشناسی از آنهایی که هنوز در کنارمان هستند .

پدر بزرگم از موضوع مرگ همسرش خبر نداشت ! گفته بود که قصد دارد به تهران بیاید تا چند روزی را پیش او باشد ، آخه می دونست که حالش خیلی بده ! اما اون هم دیر رسید و حالا از غم از دست دادن یار زندگی اش و از اینکه نتوانسته در لحظه های آخر در کنار او باشد مثل ابر بهای گریه می کند . جه می شه کرد این سرنوشت است و تقدیر ! انشا ا ... که عبرتی باشد و زنگ خطری که همه رفتنی هستیم  پس بگوشیم تا بذر محبت در دل یکدیگر بکاریم و علف کینه را از میان دوستی ها بکنیم .

از همه دوستانی که با من همدردی کردند و نظر دادند سپاسگذارم . در مورد رنگ و قالب وبلاگ هم خدمت شما عزیزان بگویم  که انشا ا... بعد از بازگشت از کاشان طرح جدید از وبلاگ پسر نیمه شب را خواهید دید با یک ساختار کاملاً متفاوت .

به امید دیدار تا آن روز ...

عزیزم کجاست ؟

نزدیک به 70 روز بود که مادر بزرگم در بیمارستانهای تهران بستری بود . هر روز به شکلی وضع بدتر می شد و نبود امکانات کافی و عدم رسیدگی صحیح در بیمارستانهای تهران هم مزید بر علت می شد . ولی امید چیزی است که همه دارند و ما هم داشتیم و بچه هایش که مادر و داییهای من می شوند از هیچ تلاشی برای بهبود حال مادر دریغ نمی کردند .

و اکنون فقط چند ساعت است که از پیش ما رفته است ! ...

رفت و ما را تنها گذاشت ...

جمله ای مناسب برای نوشتن به ذهنم نمی رسد ، پس به حرفهای دلم گوش کنید :

شب گذشته من تا 8 صبح بیدار بودم و توی اینترنت گشت و گزار می کردم ، برام عجیب بود چون اصلاً احساس خستگی نمی کردم . یکی دو باری رفتم تا بخوابم اما نشد ! صبح زود بعد از اینکه مادرم بیدار شد با او مشغول صحبت شدم فهمیدم که تصمیم دارد به بیمارستان برود چون حال عزیزجان خیلی بد بود . به اتاقم برگشتم تا کمی استراحت کنم ، نمی شد! به این دنده و آن دنده می شدم تا خوابم بگیرد که به یاد عزیزم افتادم ، توی دلم داشتم دعا می کردم که زودتر خوب بشه ... انگار یکی تکونم می داد و نمی گذاشت که به خواب برم ، اینو احساس کردم ...کسی میگفت : نمی خواهی ببینیش ؟ اون امروز میره ها ! بغضم گرفت !

پیش مادرم برگشتم و گفتم هر و قت که خواستی بری به من هم بگو تا بیام . مادرم که ار شدت خستگی این چند وقت مراقبت در بیمارستان حال خوبی نداشت قبول کرد ...

دلم می سوزه می فهمی ؟ چون آخرش هم نتونستم ببینمش ! نشد ! نشد ! نشددددددددددددددددددددددددددددددد!

همه چیز دست به دست هم داد تا من بعد از انجام کارهام به موقع به خونه نرسم و البته مادرم هم دیر به بالین عزیز رسید . عزیز رفته بود و امشب دیگر عزیز همراهی را در بیمارستان نیاز ندارد ....

 

عزیز جون تو قول داده بودی بهم که اون شعری که خودت گفته بودی رو برام بخونی ! چرا نخوندی ؟ چرا نخونده رفتی ؟ حالا کی دیگه توی حیاط برامون خاطره تعریف کنه ؟ کی از بچگی اش بگه ؟ کی ؟ ...

کی دیگه برام تابستون لواشک درست کنه ؟ آلبالو خشکه ! آلوچه ! بلگه ...  کی دیگه هر بار منو می بینه بهم بگه احسان نبود ؟ یادته ! داستان این احسان نبود رو برام تعریف می کردی ؟ حالا تو اون خونه کوچیکت تو کاشان فقط یه نفر مونده ! اونو دیگه چرا تنها گذاشتی ؟ عزیز جون میدونستی چقدر دوست داشتم ؟ اگه میدونستی مارو تنها نمی گذاشتی ....

دلم می خواد یه عالمه بنویسم ولی اشکام نمی گذارن کلمات رو تایپ کنم .

و شما که اومدی مطالب منو بخونی ! یک فاتحه هم برای عزیزم بخون !

یار سیاه من

حدود 1 سال پیش در چت رومهای یاهو با جوانی آشنا شدم . اسمش امانوئل بود و اهل کشور قنا بود ، مسلمان نبود ولی از مسلمانان بهتر بود . روزها می گذشت و رابطه من با او هر روز نزدیکتر می شد . در آن روزها تلاش فراوان می کردم که بتوانم با او راحت تر رابطه برقرار کنم ، برای همین منظور مجبور بودم تا زبان انگلیسی ام را قویتر کنم . او از نظر زبان انگلیسی کامل بود و می توانست به راحتی صحبت کند . حدود هشت ماهی از رابطه و آشنایی ما با همدیگر گذشته بود ، دگر تقریباً هرچه می گفت می فهمیدم . می توانستم پاسخ حرفهایش را هم بدهم .

از اوضاع مملکتش می گفت و از خودش ، وضع مناسبی نداشتند و پدرش که قبلاً در یکی از نمایندگیهای شرکت تلکام کار می کرد از کار اخراج شده بود و مجبور بود برای گذران زندگی خود با جان خودش بازی کند ، می گفت وظیفه امنیت حمل محموله های مالی را بر عهده دارد که در کشور آنها کار خطر ناکی به حساب می آید . خودش هم کار می کرد و درس هم می خواند ولی نمی توانست خرج و مخارج زندگی اش را جوابگو باشد . با اینکه در خانواده اش یک خواهر و برادر بیشتر نبودند و لی ظاهراً خیلی سختی می کشیدند .

از هر دری برایم درد دل می کرد ! از عشقش برایم می گفت که خیلی بهش علاقه داشت . می گفت از روی عشقم خجالت می کشم چون پولی ندارم تا آنچه را که او دوست دارد برای او تهیه کنم . از خواهرش می گفت که علاقه مند شده بود من را ببیند ، به من می گفت که من با خواهر او ازدواج کنم و...

روابط ما ادامه داشت و شبها ساعت 10 به بعد با هم قرار می گذاشتیم و همدیگر را ار طریق وب کم می دیدیم . همیشه دلم می خواست چیزی بگویم تا او خنده اش بگیرد چون اونوقت میتوانستم دندانهایش را که مثل مروارید سفید بودند را ببینم تازه اونوقت بود که می فهمیدم وب کمش روشن است چون در باقی موارد من جز سیاهی چیزی نمی دیدم !

مدتی است که در این فکر رفته ام تا به طریقی او را ببینم ، این آرزوی قلبی من است . امیدوارم که روزی به آرزویم برسم .

به راستی چه خوب است جوانان این  مرز و بوم بجای صحبتهای بی مورد و اذیت و آزار مردم در چت رومها به دنبال تبادل فرهنگ و اطلاعات با انسانهای دیگر در دورترین نقاط ممکن این کره خاکی باشند .

به امید آن روز تا مطلب بعدی یا علی ...

 

گلایه

چرا مردم اینطوری هستند ؟ چند وقتی بود که پست های عاشقانه در این وبلاگ قرار میدادم ، که همه اونها واقعی بودند و هیچکدام ساخته ذهن نبود اما امروز فهمیدم چقدر حرف پشت سرم درست شده و چه فکر و خیال هایی در مورد من می کنند . عجیبه ! تا کی این مردم می خواهند با دخالت تو کار دیگران اونها رو از هدف و عشقشون فاصله بدهند . اینکه این حرفها رو چه کسی برایم در آورده و اینکه آیا این حرفها درست است یا نه اصلاً برایم اهمیتی ندارد ، چیزی که مهم است این است که اینجا جایی برای نوشتن است ، نوشتن آنچه که در دنیای خود قادر به بیان آن به طرف مقابل نیستی ، نوشتن آنچه که باید گفته میشده و لی کسی آن را به زبان نیاورده است .

اما حیف ! می خواستم کل سرگذشتم را اینجا برای همو نوعانم بنویسم تا بخوانند ولی نشد ، نگذاشتند . تصمیم گرفتم که دیگر در این وبلاگ مطلب ننویسم و یک وبلاگ جدید بسازم و آدرس آن را به بعضی ها ندهم ، اما زمانی که موضوع را با دوستانم مطرح کردند در جواب گفتند : در اولین صفحه مرور گر ما وبلاگ تو قرار دارد ! این شد که نظرم عوض شد و بخاطر دوستانم هم که شده ادامه میدم .

سختیهای زندگی پشت انسان را خم می کند و حال در این میان این قوم خود بین پوچ گرا جز سنگ زدن به شیشه رویاها کار دیگری بلد نیست .

به شما هموطن آریایی برادرانه می گویم : بشنوید ولی بازگو نکنید ، ببینید ولی شرح ندهید ، فکر کنید ولی در رویاها فرو نروید . به امید روزی که این مردم ظرفیت شنیدن ناگفته ها را پیدا کنند . انشا ا...

تقدیم به آریایی ها :


آموزش ویژوال بیسیک

هیچ ادعایی وجود ندارد و آنچه گفته می شود حاصل تلاش خودم است . در این مسیر اگر چه از کسان زیادی کمک خواستم ولی تعداد کسانی که کمکم کردند به تعداد انگشتان یک دست هم نمی شوند ، لکن از همان دوستان در اینجا قدر دانی می کنم .

این اولین جلسه آموزش ویژوال بیسیک در این وبلاگ هست . اما قدرت مانور من در این زبان برنامه نویسی شامل بانک اطلاعاتی ، نرم افزارهای چت و ارسال پیام و ساخت برنامه های کوچک مخرب و ... البته آنچه مسلم است این است که در طول این دوره آموزشی امکان دارد بنده اشتباهاتی را نیز داشته باشم و در همین جا اعلام می کنم که شما استاد عزیز زیر خطای من خط قرمز بکشید ، خوشحال می شوم . از آنجایی که محیط ثبت مطالب در BlogSky  با ساختار نوشتاری ویژوال بیسیک مطابقت لازم را ندارد ، لذا پروژه های نوشته شده بصورت فایل ZIP در آمده و لینک مربوطه قابل دسترسی و استفاده است و من در طول هر جلسه توضیحات لازم را برای پروژه مربوطه خواهم داد .

در ابتدای کار اعلام می کنم تمام عزیزانی که به نوعی به برنامه نویسی مشغولند بخش خاصی را برای خود دارند و اجازه دسترسی به همگان را به این بخش نمی دهند لکن آرشیو من هر چند که ناقص و بی ارزش ، اما حاوی مطالب مفید و ارزنده ای هم هست و تلاشم اینست که آنها را به شما دوست داران ویژوال بیسیک انتقال دهم . چنانچه در این زمینه دوستانی باشند که فعالانه عمل کنند از آنها برای تشکیل تیم برنامه نویسی دعوت بعمل می آید و البته این عزیزان می توانند به آرشیو مطالب شخصی من نیز دسترسی پیدا کنند و از آن استفاده نمایند .

همانطوری که قبلاً گفته بودم در این وبلاگ به سوالات متفرقه جواب نمی دهم ، چرا که ممکن است جواب من بیشتر باعث گمراهی شما شود تا هدایت .

و اما اولین جلسه ! امروز تصمیم بر این دارم که پروژه ای را در زمینه ساخت فایل exe توسط زبان برنامه نویسی ویژوال بیسیک در اختیار شما بگذارم . این نکته را متذکر شوم که این پروژه توسط یک جوان خارجی نوشته شده است و از آنجایی که مدت هاست که در کلوپ های برنامه نویسی عضویت دارم این کد به دست من رسیده است و بعنوان پیشکش آن را به شما تقدیم می کنم . پروژه مورد نظر را از اینجا دانلود کنید .

اما توضیحات کوتاهی در مورد این پروژه . از نظر ساختار برنامه نویسی بسیار ساده و روان نوشته شده است اما آنچه که اهمیت این چند خط کد را بالا برده است قطعه ساخت فایل exe است . برای این منظور نویسنده از یک فایل خارجی با نام rdfce.ext استفاده نموده است و برای شما نیز امکان دارد تا این فایل را در پروژه خود بکار ببرید . محتوای این فایل قابل ویرایش نیست ولی آنچه به نظر می رسد این است که یک کامپایل کننده است .

درباره پسر نیمه شب

میگن حالا چرا پسر نیمه شب؟ چرا نگفتی پسر بعد از ظهر یا یه چیز دیگه؟ جواب دادم : آخه میدونی چون نسبت به شب یه احساس خاص دارم ، همیشه شبها رو تا دیروقت بیدارم و تنها!خیلی چیزها رو در همین سکوت نیمه شب یاد گرفتم ، به خیلی چیزها میشه تو این سکوت راحت فکر کرد بدون اینکه کسی افکارتو از هم بپاشونه!

خواستم برای این قسمت عکس خودم رو قرار بدم ، اما پیش خودم گفتم تو نیمه شب و تاریکی عکس آدم خوب در نمیاد بخاطر همین بی خیال شدم . بیشتر لحظات عمرم رو توی اطاقم می گذرونم که پرده هاش همیشه تاریکه ، تو دنیا دو سه تا دوست بیشتر ندارم  و اونا کمتر می بینم . زیاد با مردم حرف نمی زنم و چون بیشتر وسط حرف آدم می پرن و بیشتر شنونده هستم .

دوست ندارم تا سوار تاکسی می شم با راننده چایی نخورده پسرخاله بشم و از هر دری صحبت کنم از کسانی هم که این کارو میکنن زیاد خوشم نمیاد . اگر بیرون از خونه برم حتماً از مغازه آلوچه یا لواشک می خرم و میگذارم توجیبم و تا برسم خونه دستم رو روس میگذارم و فقط به مزه ترش اون فکر می کنم . تا برسم خونه جونم در میاد بخاطر همین بعضی وقتها طاقت نمیارم و تو خیابون یه جورایی یواشکی مشغول خوردن میشم .

تو دنیا 3 نفر رو خیلی قبول دارم و همیشه دلم خواسته که بتونم مثل اونا باشم ، یکی پدر بزرگم ، یعنی پدر مادرم دومی داداش بزرگم سومی هم نمی گم تا تو خماریش بمونید .

از محدودیت بدم بدم میاد ، نمونش همین فیلتر کردن سایتهای اینترنتی . همیشه از اینکه بابت خرید کارتهای اینترنتی در پیتی  پول زیاد بدم ناراحتم که البته این مشکل رو حل کردم ! اهل ادعا کردن نیستم و از کسانی که با خالی بندی خودشونو گنده فرض می کنن خیلی بدم میاد . از عربی و دیکته نوشتن بیزارم بجاش تا دلتون بخواد از ماهی گیری و حیوانات خوشم میاد .

خیلی کم تلویزیون تماشا میکنم و فقط بعضی وقتها فیلم و سریالهای خارجی رو تماشا می کنم . از اینکه مردم مملکت ما وقتشونو پای فیلم ها وسریال های آبکی ایرانی حروم می کنند خیلی ناراحتم که چی ؟ تو همه برنامه هاشون یه نفر عاشق اون یکی میشه ، بعد پای یه نفر دیگه وسط کشیده میشه ، بعد اون میره جبهه یا شهید میشه یا مفقودالاثر .

اهل دعوا کردن و کله گرفتن با مردم نیستم ولی زود دلم می شکنه و ناراحت میشم اما به روی خودم نمیارم . کم غذا میخورم و از فسنجون خیلی بدم میاد ! دوست داشتم پولدارترین مرد دنیا بودم تا هروقت گوشه خیابون یه بچه کوچولو رو می دیدم که داره گدایی میکنه بهش یه عالمه پول میدادم ... همیشه افتخار می کنم که یک آریایی هستم .

بسه! خسته شدم !