در همین نزدیکی ...

همین نزدیکی ها کسی هست ، در لابلای افکارم ، پای درخت رویاهایم ، در قلبم . کسی هست که دوستش دارم به اندازه زیبایی چشمانش ، که از زیبایی اندازه ای ندارد ، به وسعت مهربانی قلبش که انتها ندارد .

کسی هست که واژه دوستت دارم را با زیباترین حالت ممکن بیان می کند ، آنقدر زیبا که همه غم هایم را فراموش می کنم ، آنقدر زیبا که ناخواسته اشک در چشمانم حلقه می زند . کسی در این نزدیکی هاست که در دلش یک دنیا کشتی رویا دارد بی خبر از اینکه خودش سالهاست که ناخدای رویاهای من است ...

و من امید وار که ناخدای رویاهایم که کشتی آرزوهایم را به ساحل برساند ، آنجا که جز من و ناخدا کسی دیگر نباشد ...

 

اندوه تو ...

امشب در آسمان زیبای چشمانت دیگر ستاره ای نبود تا به آن خیره شوم . ناراحتی ات را از نبود خنده های همیشگی ات درک کردم ، دیگر نوای خنده های زیبایت روحم را نوازش نمی داد . در لابلای نگاه های تو چیزی جز اندوه و گرفتگی ندیدم ، امشب چشمانت برق و روشنی همیشگی اش را نداشت .

اسیر کدامین غم و ناراحتی هستی ؟ نمی دانم ...

اما بدان ...  !

غم و اندوه تو را با جان و دل می خرم تا باز هم چشمک زدن ستاره ام را در چشمانت نظاره کنم . غم هایت را به من  بده تا باز هم از لبخند زیبایت  لبریز از عشق شوم ...

 

نشد ...

نشد که لحظه ای در کنارت باشم و محو و خیره به چشمانت نشوم .

نشد که در کنار تو باشم و نگاهم در نگاه تو غرق نشود  .

نشد که روزی بیاید که من به یاد تو نبوده باشم .

نشد که کاغذی را سیاه کنم و نام و نشانی از تو در آن نیاورده باشم  .

نشد که در سخت ترین شرایط زندگی تو را فراموش کرده باشم  .

نشد که در آخرین رکعت نمازم داشتن تو را آرزو نکنم .

نشد که محبت کسی جز تو را در دلم بپذیرم .

نشد که حرفهای دلم را جز تو به کس دیگری بگویم .

نشد که جز مهر تو مهر کس دیگری بر دلم بنشیند  .

نشد که ....

 

نشد که با من وعده دیدار بدهی !

نشد که گرمای دستانت را حس کنم !

نشد که یک بار از صمیم قلب بگویی دوستم داری ... !

نشد ...

 

ارزش ...

اگه یه کم فکر کنی می بینی زندگی ارزش زنده بودن نداره ، اگه یه کم بیشتر فکر کنی می بینی زندگی ارزش مردن نداره ، اما اگه خیلی فکر کنی می بینی مردن و زنده بودن ارزش فکر کردن رو  نداره .

همیشه یادت باشه چیزی که امروز داری شاید آرزوی دیروز تو بوده و بزرگترین آرزوی فردا ، پس همیشه سعی کن قدر چیزی رو که امروز داری خوب بدونی ...    " ارسال شده توسط یک دوست "

 

 


 

صدای ملایم موسیقی افکارم را نوازش می دهد . به فکر فرو می روم ... سوالات زیادی از صفحه ذهنم می گذرد ، پاسخی نمی یابم خجالت زده از دلم سرم را پایین می اندازم . واقعاً چرا ؟ چرا حالا که با تمام احساسم پا پیش گذاشته ام ، حالا که با تمام وجودم تلاش می کنم ... نمی دانم ... نمی دونم چی بگم ، چطوری بیان کنم ، همیشه بهم می گن که خوب حرف می زنم ، خوب می نویسم ولی حالا ، موندم ، نمی دونم این چیه که هر با می خوام به زبون بیارم ناتوان می شم از گفتنش .

روزها سریع یکی پس از دیگری می گذره . بعضی وقت ها بازم احساس می کنم تنهام ، خیلی تنها ، بازم احساس می کنم یه عالمه حرف نگفته ته دلم مونده ، احساس می کنم تنم سرده  ...  دلم واسه هادی تنگ شده ، شاید اون میتونست درکم کنه ، شاید اگه با هادی کمی صحبت می کردم آروم می شدم . تا حالا دلم اینقدر نگرفته ...

من و تو ...

-          من و تو یک شوریم

-          از هر شعله ای برتر

-          که هیچگاه شکست بر ما چیره گی نیست

-          چرا که از عشق

-          رویینه تنیم

 

 

بر گرفته از کتاب میان خورشید های همیشه   " زنده یاد احمد شاملو "

 

فصل تازه ...

دفتر قدیمی خاطرات ذهنم  را کنار می گذارم ، دفتری که تمام صفحه ات آن پر بود از نام زیبای تو ، پر بود از تو را خواستن و آرزوی با تو بود ... و حالا که با من هستی ، حالا که تو را در کنارم احساس می کنم ، دفتر جدیدی را در ذهنم باز می کنم تا فصل جدیدی را شروع کنم ...

ابتدا یک به نام خدا می نویسم ، نام تو را در دلم زمزمه می کنم وحالا اولین جمله ام در این دفتر جدید :

" هرگز از پیشم نرو نازنینم  ... "