وعده دیدار ...

-          در فــــراســـوی عـــشق

-          تــــو را دوسـت می دارم

-          در فراسوی پـــرده و رنگ

 

-          در فراسـوی پیکرهایــمان

-          با مـــن وعـــده دیدار بده

 

درسته که به روی خودم نمی آورم ، درسته که در موردش حرفی بهت نمی زنم ولی بدون :

وقتی می بینم که مطالبم را که فقط برای تو می نویسم را می خوانی لبریز از شادی می شوم ، بدون بهترین لحظات عمر همین حالاست که در کنار تو هستم هر چند که هنور گرمای دستانت برای من نیست هر چند که ...  اما حتی باور اینکه در کنار تو هستم برایم سخت است .

ذهنم سرشار از اما ها و اگر هاست ، سرشار از آرزوها ، ذهنم پر است از خواستن تو و آنوقت که در کنارم نیستی از تو نوشتن آرامم می کند و تو تنها مطلب زندگی ام هستی  که هرگز برایم تکراری نخواهد شد .

 

تو ... من ... و یک عالمه حرف در دو شاخه گل

به گذشته ها نگاه کن ! وقتی همدیگر رو می دیدیم ! یادته یه سلام و علیک مختصر و بعد هیچ ... اون موقع فکرش رو می کردی که ته دلم چی میگذره ؟ خب خودم هم نمی دونستم بالاخره چی میشه اما این رو می دونستم یه روزی یه جایی حرف دلم رو بهت می گم . چه روزهایی که صبر کردم تا زمان و موقعیت خوبی پیش بیاد و حالا بعد از سالها ، کسی می آید و ...

یک جفت گل سرخ از طرف تو برای من ... چند خطی نوشته و ....

دستم می لرزد ، ضربان قلبم بیداد میکند و قطرات خوشحالی از چشمم ...

چیزی نمی یابم که بگویم ، واژه هایم در برابرت کم می آورند و من تنها می مانم با گلهای تو ...

 

 

-          من

-          برمی خیزم !

-          چراغی در دست ، چراغی در دل ام .

-          زنگار روح ام را صیقل می زنم .

-          آینه ای برابر آینه ات می گذارم

-          تا با تو

-          ابدیتی بسازم ...

 

دوستت دارم ...

 

تولد ...

سالها پیش 8 اسفند یه روزی مثل همین امروز به دنیا اومدم . از همون روز اول گریه می کردم می دونی چرا؟ چون از همون اول دلم تو رو می خواست ! و حالا بعد از سالها دیگه گریه نمی کنم چون بودنت را در کنارم احساس می کنم ...

چرا ...

گله و گلایه ای نیست ! آنچه می گویم از علاقه بیش از اندازه ام است به تو ... به خودمان ... به آینده ...

 

چرا باید زیبا ترین واژه های ممکن رو از هم دریغ کنیم در حالی که دلهامون سرشار از محبته ؟

چرا حالا که دلهامون واسه همدیگه می تپه باز هم نگرانیم ؟

چرا وقتی که می تونیم دستان گرم همدیگر رو فشار بدیم مشت های گره کرده را باز نمی کنیم ؟

چرا دستانمون رو به سوی هم دراز نمی کنیم ؟

چرا از لابلای قشنگ ترین کلمات واژه سکوت را انتخاب می کنیم ؟

چرا در لابلای صحبت ها زیر بعضی از واژه ها خط قرمز می کشیم ؟

چرا ...

 

حرف تازه

هر چی ته دلته رو میکنی ، تمام تلاش خودتو میکنی تا احساس خودت رو نسبت به اون بیان کنی . دنبال بهترین کلمات و بهترین واژه های ممکن واسه گفتن حرف هات می گردی .  واژه دوستت دارم رو بارها و بارها بهش می رسونی ... ولی باز هم کمبود یه چیزی رو تو دلت احساس می کنی ...

یه چیزی رو می دونید ؟ اگر واقعاً دلتون برای دوستی هاتون می سوزه ، اگر واقعاً به محبت بوجود اومده بین خودتون ایمان دارید و اگر دوست دارید پیوند دوستی هاتون محکم و محکم تر بشه همیشه سعی کنید تا شما شروع کننده حرفی نو باشید ، شروع کننده حرکتی تازه ... کاری کنید که گفتن همه حرف ها به دوش یک نفر نباشه و اگر کمبود جمله ای یا موضوعی را احساس می کنید شما بیان کننده آن باشید . کاری کنید تا طرف مقابل از همراهی شما سر شار از شادمانی بشه و از با تو بودن به خود افتخار کنه ...

 

قصه عشق ...

قصه از کجا شروع شد ؟ هرچه فکر میکنم چیزی بخاطر نمیارم ! چشمانم در سیاهی چشمانت چه دیدند؟ اسیر کدام محبت تو شدم بخاطر ندارم ...  ولی می دانم داشتن تو حالا دیگه به آرزویی برای من تبدیل شده .

می دونم شاید فرصت های زیادی رو تو زندگیم از دست داده ام ، می دونم که شاید واسه رسیدن به اون چیزهایی که تو از من خواسته ای فرصت کمی داشته باشم . می دونم که تو هم مثل من نگران هستی ، احساس پاک و قشنگ تو را درک می کنم  ولی تا زمانی که تو را در آرزوهایم دارم ، تا وقتی که تو در باغچه ذهنم قدم می زنی امیدوارم به رسیدن به آنچه که تو خواسته ای .

دفتر آرزوهام پر شده از خواستن تو و امید وار که روزی خدا دفتر آرزوهای مرا بخواند ...