ناگفته ای دیگر ...

کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کنم ...

برگ آخر !

دلم سرده ! دستم سرد ، قلمم سرد و حرف هایم در ذهنم یخ بسته . دیگر دستم به قلمم نمی رود تا کاغذی را سیاه کند ، دیگر صدایی از دلم نمی آید تا آن را روی کاغذ بیاورم . خستگی این چند سال نوشتن بر دلم مانده است ، خسته ام . حالا نگاهم به ثانیه هایی که از دست میرود خشک می شود ، چه گذشت بر من تا به اینجا رسیدم ، خدایا تو میدانی و من ...

تقویم دلم حالا فقط غروب دلگیر جمعه ها را نشان می دهد و حالا یادگاریهایم را باید بر دیوار دلم بنویسم نه جای دیگر ...حیف ! حیف آن همه حرف ناگفته که در دلم بود ولی ذوق نوشتن آنها در دلم خشک شد . حیف که یادگاری هایم را بر روی تکه یخی نوشتم که مدتهاست آب میشود و می چکد و از همه حرف هایم خودم ماندم و خودم ...

 

با تو هستم نازنین ...

-          دست ات را به من بده

-          دست های تو با من آشناست

-          ای دیر یافته با تو سخن می گویم

-          بسان ابر که با طوفان

-          بسان باران که با دریا

-          بسان پرنده که با بهار

-          بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

-          زیرا که من

-          ریشه های تو را دریافته ام

-          زیرا که صدای من

-          با صدای تو آشناست

 

بر گرفته از میان خورشید های همیشه " زنده یاد  احمد شاملو "

 

لحظه آرزوها ...

سال 84 آخرین ساعت های عمرش رو می گذرونه . هر چند سال 84 گذشت ولی خاطره ای که از این سال دارم برای یک عمر در ذهنم خواهد ماند . تو این لحظه ها یاد زمان سال تحویل سالهای گذشته می افتم که هفت سینی بود و قرآنی و تنگ آبی و یک آرزوی بزرگ برای من ، سرمو پایین می انداختم چشامو می بستم و تو رو از خدا می خواستم ...

با هزار امید و آرزو به انتظار آغاز سال جدید می نشینم  و در لحظه یا مقلب القلوب ... زیبا ترین آرزوها را از باغ رویا هایم برای تو می چینم تا در لحظه دیدارمان با نگاهم به تو هدیه کنم تا یک عمر در کنارم بمانی و در تمام آن لحظات مثل همیشه به تو فکر می کنم و آرزو می کنم که روزی در کنار هفت سینی بشینم که تو آن را چیده ای ، با تو ، در کنار تو ...

 

نمی دانم ...

نمی دانم از کجا آمدی ؟ نمی دانم چطور با خاطراتم یکی شدی ، با رویاهایم ، با آرزو هایم . نمی دانم چه کردی که سفره این دل را که سالها بود دست نخورده مانده بود برای تو باز کردم . از کجا آمدی که حالا بخشی از زندگی ام شده ای ، بخشی از وجودم . اسیر کدام نگاهت شدم که 5 سال در انتظارت نشستم ؟

نمی دانم در سیاهی چشمانت چه داری که در آنها غرق می شوم ، می میرم ، زنده می شوم و دویاره به تمنای دیدن چشمانت می نشینم . با من چه کرده ای که حالا با هر نفسم می آیی و می روی و اگر نیایی ... می میرم ... نیست می شوم .  نمی دانم ...

 

عشق را ...

-          هزار کــــاکلی شـــاد در چشمان تو

-          هزار قناری خاموش در گـلوی مـــــن

-          عشق را ای کـاش زبان سخن بـــود

 

 

-          هزار آفتاب خندان در خــرام تــوست

-          هزار ستــاره گــریان در تمنای مـــن

-          عشق را ای کــاش زبان سخن بـود

 

 بر گرفته از کتاب میان خورشیدهای همیشه " زنده یاد احمد شاملو "

 

زبانم در دهان باز بسته است ...

چی بگم ! نمی دونم ...

وقتی نتونی در مورد ناراحتی دیگران بی تفاوت باشی ، و قتی که نتونی از کنار مشکلات اطرافیانت به راحتی و بدون تفاوت عبور کنی وقتی نتونی ...  چقدر سخته .

چقدر سخته که نتونی کسی رو ببینی که دلش گرفته  در حالی که خودت یه عمر دلت گرفته بوده ، چقدر سخته که دلت می سوزه ولی کاری از دستت بر نمیاد ، مگر اینکه  دعا کنی ...