چرا ...

گله و گلایه ای نیست ! آنچه می گویم از علاقه بیش از اندازه ام است به تو ... به خودمان ... به آینده ...

 

چرا باید زیبا ترین واژه های ممکن رو از هم دریغ کنیم در حالی که دلهامون سرشار از محبته ؟

چرا حالا که دلهامون واسه همدیگه می تپه باز هم نگرانیم ؟

چرا وقتی که می تونیم دستان گرم همدیگر رو فشار بدیم مشت های گره کرده را باز نمی کنیم ؟

چرا دستانمون رو به سوی هم دراز نمی کنیم ؟

چرا از لابلای قشنگ ترین کلمات واژه سکوت را انتخاب می کنیم ؟

چرا در لابلای صحبت ها زیر بعضی از واژه ها خط قرمز می کشیم ؟

چرا ...

 

حرف تازه

هر چی ته دلته رو میکنی ، تمام تلاش خودتو میکنی تا احساس خودت رو نسبت به اون بیان کنی . دنبال بهترین کلمات و بهترین واژه های ممکن واسه گفتن حرف هات می گردی .  واژه دوستت دارم رو بارها و بارها بهش می رسونی ... ولی باز هم کمبود یه چیزی رو تو دلت احساس می کنی ...

یه چیزی رو می دونید ؟ اگر واقعاً دلتون برای دوستی هاتون می سوزه ، اگر واقعاً به محبت بوجود اومده بین خودتون ایمان دارید و اگر دوست دارید پیوند دوستی هاتون محکم و محکم تر بشه همیشه سعی کنید تا شما شروع کننده حرفی نو باشید ، شروع کننده حرکتی تازه ... کاری کنید که گفتن همه حرف ها به دوش یک نفر نباشه و اگر کمبود جمله ای یا موضوعی را احساس می کنید شما بیان کننده آن باشید . کاری کنید تا طرف مقابل از همراهی شما سر شار از شادمانی بشه و از با تو بودن به خود افتخار کنه ...

 

قصه عشق ...

قصه از کجا شروع شد ؟ هرچه فکر میکنم چیزی بخاطر نمیارم ! چشمانم در سیاهی چشمانت چه دیدند؟ اسیر کدام محبت تو شدم بخاطر ندارم ...  ولی می دانم داشتن تو حالا دیگه به آرزویی برای من تبدیل شده .

می دونم شاید فرصت های زیادی رو تو زندگیم از دست داده ام ، می دونم که شاید واسه رسیدن به اون چیزهایی که تو از من خواسته ای فرصت کمی داشته باشم . می دونم که تو هم مثل من نگران هستی ، احساس پاک و قشنگ تو را درک می کنم  ولی تا زمانی که تو را در آرزوهایم دارم ، تا وقتی که تو در باغچه ذهنم قدم می زنی امیدوارم به رسیدن به آنچه که تو خواسته ای .

دفتر آرزوهام پر شده از خواستن تو و امید وار که روزی خدا دفتر آرزوهای مرا بخواند ...

 

امید ...

یاد روزهایی می افتم که تو از دلم خبر نداشتی !

یاد حرفهایی که دلم می خواست به تو بگم ولی در کنارم نبودی !

یاد ناگفته هایی که هیچ وقت نگفتم تا روزی تو از چشمانم اونها رو بخونی !

یاد سبزه هایی که سیزدهمین روز بهار به یادت گره زدم !

یاد کاغذ های سفیدی که با اسم قشنگ تو سیاه می شدند !

به یاد تو می افتم ...

و حالا گرمای بودنت را در ذهنم حس می کنم در دقیقه هایم در همه لحظه های عمرم .

ولی افسوس ...

که کابوس با تو نبودن همه رویا هایم را پاره پاره می کند و قطره کوچکی روی نوشته هایم می چکد ...

می ترسم ... از باتو نبودن از تو را نداشتن ...

ولی امیدوارم .

 

سخن

-          درخت با جنگل سخن می گوید

-          علف با صحرا

-          ستاره با کهکشان

-          و من با تو سخن می گویم

-          نام ات را به من بگو

-          دست ات را به من بده

-          حرف ات را به من بگو

-          قلب ات را به من بده

-          من ریشه های تو را دریافته ام

-          با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام

-          و دستهایت با دستان من آشناست

 

خلاصه ...

امروز کل حرفها مو خلاصه می کنم تو یه جمله :

دوستش دارم و با یه دنیا عوضش نمی کنم ... فقط همین !

 

سیب

امروز داشتم به سیب فکر می کردم ! حالا لابد می پرسید چرا سیب ؟

اجازه بدید همین اول کار بگم که من سیب خیلی دوست دارم ، البته خوردن سیب رو خیلی روست دارم ولی هر وقت که جایی سیب می بینم پیش خودم می گم که خدایا کاشکی به جای این سیب یه میوه دیگه می آفریدی یا اصلاً سیب نمی آفریدی چی می شد مگه ؟

هر چی بد بختی می کشیم از دست همین سیب هستش ! لابد به حرفهام می خندید ... نه اشتباه نکنید اگر شما هم یه کمی فکر کنید و متوجه بشید که چه مصیبت هایی از دست این سیب کشیدید هرجا درخت سیب ببینید اونو آتیش می زنید !

میدونید چرا همه مشکلات از سیب هستش ؟

یکی از همین سیب ها بود که سالها گذشته از یک درخت افتاد جلوی پای آقای نیوتون ، اونم گیر داد که ببینه چرا این سیب پایین افتاده ؟ چرا سمت بالا نیافتاده ؟ خلاصه جونم براتون بگه که همین سیب باعث شد که آقای نیوتون گیر سه پیچ بده که چرا این سیبه افتاد پایین ؟

خلاصه خستتون نکنم ، بالا خره سیب و آقای نیوتون دست به دست هم دادن و چند تا فرمول و قضیه و قانون رو واسه خودشون اثبات کردن ، به دنبال اثبات شدن اون قانون ها و فرمول ها دوباره یه عده بیکار دیگه پیدا شدن که توسط فرمول ها و قانون های آقای نیوتون فرمول و قضیه جدید اثبات کردن و ....

آقای من خلاصه کنم ، هر چی که امروز می کشیم ( البته منظورم در مورد درس و دانشگاه و فرمول . کنکور ... ) از دست اون سیبه هستش . حالا خداییش هم معلوم نیست که این سیبه خودش افتاده یا اینکه کسی اونو پرت کرده . حالا من دنبال این هستم که اثبات کنم که اون سیبه از درخت نیافتاده و کسی اونو به سمت آقای نیوتون پرت کرده . اگه بتونم این کار رو بکنم قانون نیوتون باطل میشه و در ادامه همه قانون هایی که با اون ارتباط دارن .

برام دعا کنید که موفق بشم .